دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 28

چیزی بگو بگذار تا ، هم صحبتت باشم

لختی حریف لحظه های ، غربتت باشم

ای سَهمَت از بار امانت هر چه سنگین تر

بگذار تا من هم شریک ، قسمتت باشم

تاب آوری تا آسمانِ روی دوشت را؟

من هم ستونی در کنارِ، قامتت باشم

از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذار

تا رخنه ای در قلعهْ بندِ ، فطرتت باشم

سنگی شوم در برکه ی آرام  اَندوهت

یا شعله واری در خمود ، خلوتت باشم

زخم عمیق اِنزوایت دیر پاییده است

وقت است تا پایان فصل عُزلَتت  باشم

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود

بگذار همچون آینه در ، خدمتت باشم

در خوابی و هنگام را دست خواهی داد

معشوق من ! بگذار زنگِ ، ساعتت باشم

 

حسین منزوی

Sonnet 27

 الا که از همگانت عزیزتر دارم

شکسته باد دلم، گر دل از تو بردارم

اگرچه دشمن جان منی، نمی دانم

چرا ز دوست ترت نیز، دوست تر دارم

بورز عشق و تحاشی مکن که با خبری

تو نیز از دل من، کز دلت خبر دارم

قسم به چشم تو، که کور باد چشمانم

اگر به غیر تو با دیگری نظر دارم

اسیر سر به هوایی شوم، هم از تو بتر

اگر هوای یکی چون تو را، به سر دارم

کدام دلبری؟ آخر به سینه، غیر دلی

که برده ای تو، دل دیگری مگر دارم؟

برای آمدنم آن چه دیگران دانند

بهانه ای است که من مقصدی دگر دارم

دلم به سوی تو پر می زند که می آیم

به شوق توست که آهنگ این سفر دارم

دلم برای تو، یک ذره شد، هم از این روست

که شوق چشمه ی خورشیدت، این قدر دارم

اگر به عشق هواداری ام کنی وقت است

که صبر کرده ام و نوبت ظفر دارم

به شوکران نکنم خو، منی که در دهنت

سراغ بوسه ی شیرین تر از شکر دارم

شب است و خاطره ای می خزد به بستر من

تو نیستی و خیال تو را، به بر دارم

برای آن که به شوق تو پا نهم در راه

شب است و چشم شباویز با سحر دارم

 

حسین منزوی

Sonnet 26

ای یاد دوردست که دل می بری هنوز!

چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

هرچند خط کشیده بر آیینه ات زمان

در چشمم از تمامی خوبان سری هنوز

سودای دلنشین نخستین و آخرین!

عمرم گذشته است و توام در سری هنوز

ای چلچراغ کهنه که زانسوی سالها

از هر چراغ تازه،فروزان تری هنوز

بالین و بسترم همه از گل بیاکنی

شب ، بر حریم خوابم اگر بگذری هنوز

ای نازنین درخت نخستین گناه من!

از میوه های وسوسه بارآوری هنوز

آن سیب های راه به پرهیز بسته را

در سایه سار زلف تو می پروری هنوز

وآن سفره ی شبانه ی نان و شراب را

بر میز های خواب تو می گستری هنوز

با جرعه ای ز بوی تو از خویش میروم

آه ای شراب کهنه ! که در ساغری هنوز

 

حسین منزوی

Sonnet 25

من نمیخواهم بپندارم ، تو خوابی بوده ای

در گمانم آسمانم ، آفتابی بوده ای

تا که با طعم زلالت کام ذهنم تازه است

چون به خود گویم : تو رویای سرابی بوده ای ؟

تا نگارین است از تصویر هایت خاطرم ،

چون کنم باور که تو نقش بر آبی بوده ای ؟

مثل قصّه ، عینی و ملموس و جان داری ، تو کی ،

قصّه ای موهوم و بی جان از کتابی بوده ای ؟

دیگران هم بوده اند ، ای دوست ! در دیوان من

زان میان تنها تو امّا ، شعر نابی بوده ای

مثل لبخندی گریزان ، پیش روی دوربین

لحظه ای بر چهره ی اشکم ، نقابی بوده ای

جرعه ای جانانه ، با کیفیت خُم خانه ای

مایه ی یک عمر مستی را ، شرابی بوده ای

چون که می سنجم تو را با آن چه در من بوده است

خانه ای آباد در شهر خرابی بوده ای

در دل این کوه ــ این کوهی که نامش زندگی است

ناله هایم را ، طنینی باز تابی ، بوده ای

از تمام آن چه با معیار من سنجیدنی است

عشق من ! تنها ، تو دلخواه انتخابی بوده ای

تا که رمز عشق را از هر کسی پرسیده ام ،

هم تو در خورد سوال من جوابی بوده ای

 

حسین منزوی

Sonnet 24

اگرچه از تو سرودن همیشه آسان نیست

دلم از اینکه سروده تو را پشیمان نیست

نبین به خنده من طرح بی خیالی را

همیشه گریه عاشق شبیه باران نیست

تو هیچ وقت به این فکر کردهای: دیریست

که آفتاب نگاهت کنار گلدان نیست

خدا کند که بمیرم و آخر اسفند

نبینم اینکه بهاری پس از زمستان نیست

کنار پنجره میپوسم و نمیآید

کسی که عابر معمولی خیابان نیست

به گیسوی تو گره خورده رشته عمرم

وگرنه نظم من آنقدرها پریشان نیست

 

مرتضی کردی