چیزی بگو بگذار تا ، هم صحبتت باشم
لختی حریف لحظه های ، غربتت باشم
ای سَهمَت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریک ، قسمتت باشم
تاب آوری تا آسمانِ روی دوشت را؟
من هم ستونی در کنارِ، قامتت باشم
از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذار
تا رخنه ای در قلعهْ بندِ ، فطرتت باشم
سنگی شوم در برکه ی آرام اَندوهت
یا شعله واری در خمود ، خلوتت باشم
زخم عمیق اِنزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عُزلَتت باشم
صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آینه در ، خدمتت باشم
در خوابی و هنگام را دست خواهی داد
معشوق من ! بگذار زنگِ ، ساعتت باشم
حسین منزوی