دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 142

آه از ایـن آه ، اگـر بــاز بـه جـایـی نـرسـد

این دل عـاشـق پـــرواز بـه جـایـی نـرسـد

در هـوای تـو کبوتـر شدنم، اوج خطـاسـت

آسمـانی که در آن، بـاز به جایـی نـرسـد!

بـارهـا سـوخـتـم و سـاخـتـم و دم نــزدم

تـا مـگـر آتــش ایـن راز بـه جـایـی نـرسـد

تـو بـه جادوی کدامیـن نـفـس آمیختـه ای

که به پـیـکـار تـو، اعجـاز به جایی نرسـد؟

بـیـن مـا روح خـزان فاصـله انداخته است

تـا بـهـار مـن و تــو بـاز بـه جایـی نـرسـد!

تـازه بـودم ، تــو ولـی زود تـمـامـم کـردی

تا من، این نقطه ی آغـاز، به جایی نرسد


فریبا صفری نژاد



* مـن و تـو نـقـطـه ی پـایـان قـدم هـای هـمـیـم

کسی از کوچـه ی بـن بـسـت به جایی نرسیـد!

Sonnet 141

مـن همسفـر حسـرت ، هم طایـفـه ی دردم

در شهـر خـیـال تـو یـک کـولی شـب گردم

بی هرم هم آغوشی ، در گوشه ی خاموشی

از دیــدن داغ خــود ، از آیــنــه دلــســردم

هم پای دلی عاشق ، با تکیـه به احساسم

یک عمـر غلـط رفتـم ، یک عمـر خطـا کـردم

تحـویـل نمی گیـری دلبستـه ی خود را بـاز!

تا سوی کـه بـاز آیـم! تا سوی کـه بـرگـردم!

مرد من و امیدم؟! افسوس چه می دیدم...!

در پـای چنـیـن مـردی نـامـردم اگـر مـردم!


فریبا صفری نژاد



* بـایـد فرامـوشـت کـنـم یـا رو بـه آغـوشـت کـنـم ؟

  بـیـن دو راهی بـاز هـم ، گـمــراه و نـاچـارم مـکـن

  هر حرف ناسنجـیـده را نشنـیـده می گیـرم ، بـزن

  با حرف حرفی نیست نـه ، با چشـم انکـارم مـکن

Sonnet 140

مــرا در راه آوردی و خـود از راه در رفـتـی

خبـر دادی بـیـا یـک روز اما بی خبـر رفـتـی

قـرار این بود با هم همسفـر باشیـم اما تـو

سفر کردی از این ویرانه و بی همسفر رفتی

نـدارد جام مـن گنجایـش دریـای عشقـت را

مـرا پر کردی و جوشیدی و یکبـاره سر رفتی

پـی سـیـرابـی از مـرداب جانـم آمـدی امـا

مرا در خویش خشکاندی و خود لب تشنه تر رفتی

بگو تا لااقل پشت سر تـو کاسه ی چشمم

بـریـزد آب بـا امـیـد بـرگـشـتـت اگـر رفـتـی؟!

 

فریبا صفری نژاد



* از من گذشته است که همبازی ات شوم

  دل خوش کنم به وعده ی دیـدار واپسـیـن

  دیگـر قـسـم مخـور که برایـت مهـم شـدم

  آورده ام بـه بـازی پـنـهــان تــو یـــقـــیـــن

 

  از همان اول میدانستم بازی ات گرفته

  دیگر مطمئن شدم هم قد من نیستی!

  همبازی دیگری پیدا کن...

Sonnet 139

دوبـاره دستـه گـلـی را بـه آب خواهم داد

به اشتـیـاق تـو ، با دل جـواب خواهم داد

دوبـاره بـستـر شـب را طـواف خواهم کرد

به لحظه های رسیـدن شتـاب خواهم داد

ستـاره ها همـه مـبـهـوت ، با تنی عریان

بیا که یک یک شان را عذاب خواهم داد !

به حرمـت همـه آن روزهـای دلـتـنـگی

به روح مـرده ی دل ، الـتـهـاب خواهم داد

غریـبـگی که نـدارد ، تــو یـار مـن هستـی

به دسـت سـرد رقـیـبـم نـقـاب خواهم داد

و خـاطـرات کـویـری بـی تــو بــودن را

به سِحـر ِ بـاور یک عشـق نـاب خواهم داد

مـن آمـدم کـه بـمـیـرم بـرای چشمـانــت

فقط به چشم تـو "یک" انتخاب خواهم داد!



* بگیر دست ِ مرا ، آشنای ِ درد ، بگیر!

  مگو چنین و چُنان ، دیر میشود گاهی...

Sonnet 138

نگـاه کن به غـزل های داغدیـده ی من!

به دخـتـران پریـشـان مو بـریـده ی مـن

کدام تـیـر تـو را عاقبـت نشانـه گرفـت؟

گوزن زخمی در بیـشه آرمیـده ی مـن!

کدام کوره؟کجای جهان در آتش سوخت؟

که نـرم شد دلِ فولادِ آب دیـده ی مـن

دلم گرفته ، دلم تنـگ توست ، باطل کن

طلسمِ این شبِ تاریک را سپیده ی من!

نمی رسد به سر شاخه دستِ من، تو خودت

بیفت در سبد ای میوه ی رسیده ی من!


پانته آ صفایی