دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 137

می ترسم این قضیه خطرناک تر شود

آن چشم های زل زده شکـاک تر شود

می ترسـم از هـدایـت افکـار نادرسـت

زخمی نشسته بر دلش و چاک تر شود

نـــادیـــده را بـه حـــد تـصـــور درآورد

از انفـجــار کـیـنــه غـضـبـنـاک تـر شود

یک حس منقرض شده را می برم سفر

حتی اگـر تـمـامـی ایـن ساک تـر شود

بگـذار تا که بگـذرم از آتـشـش...کمـی

شایـد نگـاه چرک و دلـش پـاک تر شود

شایـد پس از هـزار صده روح خستـه ام

حسی جدیـد گـیـرد و بی بـاک تـر شود

بـرگــردم و دوبــاره بـه دسـتـش بـیـاورم

حـتـی اگــر کـه دامـن ادراک تــر شـود


مرضیه اوجی



* تا آن چه را که هست ببینی به روشنی

  با عینکی شکسته دلم را نگاه کن!

  من عاشقم به عاشقی ام برنمی خورد

  در حق من به حد توان اشتباه کن


** رسم دیدِ من که چیزی جز خطاپوشی نیست

    مثل همیشه با هر که دلت خواست باش

   ولی خودت حتی اگر مرا در شعر با کسی دیدی

  حالت از من بهم بخورد ، نترس حالم از بی انصافیت بهم نمی خورد ...

Sonnet 136

ایـن روزهـا کـه حـامـلـه ی سـوگـواری ام

دل تـنـگـم ... از کـنـار تـو بـودن فـراری ام

تـنـهـا پـرنـدگـان قـفـس فـهــم می کـنـنـد

کنـج قفـس نشستـه چـرا چون قنـاری ام

حرف از غـزل نـزن که زنی زجـر می کشد

در انــزوای خـلــوت پـرهــیــز کـاری ام

شمعی نشسته در شب بی شور زندگی

خاموش و مستحق به شب زنده داری ام

وقتـی غـزل به قـالـب غـم جـا نمی شـود

از حـد گذشتـه است غم بی قـراری ام....

قـلـب تـرا شکسـتـه ام و درد می کـشـم

دیگر نگـو....نگـو که: مـرا دوست داری ام

دردادگـاه عـشـق تـو محـکـوم می شـوم

چون مـتـهـم به غصـه و انـدوه خواری ام!

دایـم به حبس و بنـد خودم فکـر می کنم

درگیـر تـرس و  وجهـه ی بی اعتـبـاری ام

بخشیـده ای مرا و.... نبخشیـده ای مرا !

تـبـعـیـد می کنی به فـرامـوش کـاری ام

بـگـذار تـا کـه بـگـذرم از گـیـر و دار درد

لطفا ! مرا به حال خودم ...می گذاری ام ؟!


مرضیه اوجی



* نمی دانم چه بـد کردم ، که نیکم زار می داری؟

  تنـم رنـجـور می خواهی ، دلـم بـیـمـار می داری

  مرا دشمن چه می داری؟ که نیکت دوست می دارم

  مـرا چـون یـار می دانـی چـرا اغـیـار مـی داری؟

  دریـغـا! آنـکـه گـه گـاهـی بـه دردم یـاد می‌کـردی

  عـزیــزم داشتـی اول ، بـه آخـر خـوار مـی‌داری

  عراقی

Sonnet 134

دوست دارم که در تـو شعر شوم، دوست دارم تـو دفترم باشی

شهـریـارم شـوی گـلـت بـاشـم ، یـا نـه اصـلا تـو اخـتـرم باشی

شهره ی شهرمان شوی در عشق ، مطلع نـاب هر غزل باشی

دوسـتـانـم اگـر چـه بـسـیـارنـد ، تــو ولـی یــار و یــاورم باشی

دوسـتـم داری و نمی گـویـی ، دوسـتـت دارم و نمی دانـی

دوستی نه ، زیاد جالب نیست ، دوست دارم که همسرم باشی

خسـتـگـی را بـگـیـرم از دنـیـات ، دائـمـا فـکـر شـادیـت بـاشـم

شانـه ات تـکـیـه گـاه مـن باشـد ، حس ِ گرمـای بـستـرم باشی

شـب بـیـایـم پرستشـت بکـنـم ، نـذر چشمـت کنـم غـزل هـا را

عـشـق اول نـبـودی امـا کـاش ، عـشـق مـوعـودِ آخـرم بـاشی

سخت تر می کشم به آغوشت ، عطر من می دود به تن پوشت

وقـت هـایـی کـه گـیـج ِ تـردیـدم ، دوسـت دارم تــو بـاورم باشی

زنـدگـی مـان شکـار فـرصـت هاست ، لـذت استـفـاده از لحـظـه

دوسـت دارم تــو را و می خـواهــم ، مـردِ فـردای بـهـتـرم باشی

مـایـلـی شـب که خانـه می آیـی ، هـمـه جـا رد بـودنـم باشـد؟

وااای فـک(ر) کن چقـدر میچسبـد ، تـوی دیوانـه شوهـرم باشی

 

ندا تیگریس



* هـمـیـن کـه آمـده ای تـا دل مـرا بـبــری

  که بی هـدف نشود روزهـای مـن سـپـری

  همـیـن کـه آمـده ای تـا نـشـانـیـم بـاشی

  که بـیـش از این نشوم گـم مـیـان در به دری

  همین که چشم تـو تنها بلای جان من است

  برای هر که به جز من همین که بی خطری!

  همیـن که شعـر مـن از تـو دوبـاره جـاری شد

  در این زمانه ی خشکی همین که این قَدَری!

  دگر بس است همین،بیش از این چه می خواهم؟

  بـمـان کـه بـا تــو مــرا نـیـسـت حـسـرت دگـری

  فریبا صفری نژاد

 

** 

Sonnet 133

نگـاهـم کرد...در شب های من خورشید روشن شد

صـدایـم زد... جـهـان تـکـرار رویــاهـای یـک زن شـد

طـنـیـن خـنـده هـایـش تـا دل یـخـچـال ها پـیـچـیـد

تـنـم لـرزیــد و بـرف شـانـه هـای کـوه بهـمـن شـد

تـنـم لرزیـد و برف از شانـه هایـم ریخـت...موهایـم

رهـا شد...بـاد آمد...دشت غرق عطر سوسن شد

نسیـمی مثـل دسـتـانـش شبی دور تـنـم پـیـچـیـد

بـرایــم ابــر پـیـراهـن ، بـرایــم خـاک دامـن شـد

رقـیـب تـک تـک زن هـای شهـرم کـرد ، کـاری کـرد

که بـا مـن بـهـتـریـن دوسـتـانـم نـیـز دشـمـن شـد

بـه مـن خـنـدیـد و گـلـدان های دور بـاغ گـل دادنـد

مرا بوسید و در شب های من خورشید روشن شد


پانته آ صفایی



* این چه زندگی ست

  که برای من درست کرده ای!؟

  به خودت نگاه کن!

  تو چرا این قدر زیبایی...!؟

  کامران رسول زاده


** اثبات بودنت

    کار سختی نیست،

    کافی ست

    اواخر همین شعر

    به جای نوشتن

    ببوسمت...

    کامران رسول زاده                                                                                           "د5"

Sonnet 132

هـم نشیـنـی یا هـم آغـوشـی؟ چه فرقی می کنـد؟

با تـو نـفـس نـور و خـامـوشـی ، چه فرقی می کنـد؟

مـن تــو را بـا چشـم دل عـمـری تـمـاشـا کـرده ام

دلـبـری در هـر چـه می پـوشی چه فرقی می کنـد؟

حـافـظـه بـی نـعـمـت یــادت ز یــادم می رود

بی تــو هـر یــاد و فـرامـوشـی چه فـرقی می کنـد؟

جـام مـن را پـر کـن حـتـی از صـدای ریـخـتـن

با که می ریزی؟چه می نوشی؟چه فرقی می کند؟!

بـا صــدایــت هـم بـه اوج آن چـه بـایــد می رسـم

حـس تـو بـا گـوش یـا گـوشـی چه فـرقی می کنـد؟!


فریبا صفری نژاد



* پـنـهـان نمی کنـم عـطـش داغ بـوسـه را

   دارد لـبـم بـه نـقـطـه ی اقـرار می رسـد

  فریبا صفری نژاد


** از تنم ترانه می ریزد

    وقتی تو شبیه آغوش

    خیال مرا دور می زنی،

    من تمام این شعر را رقصیده ام...

    کامران رسول زاده                                                                                           "د4"