دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 311

گرچه گاهی بالشم از گریه تا فردا تر است

با خیالش خواب هایم شب به شب زیباتر است

مثل دلفینی به دام افتاده در استخرم، آه!

ظاهراٌ مشغول رقصم، چشم هام امّا تر است

من نه، هرکس خواب اقیانوس را هم دیده است

چشم هایش مثل من تا آخر دنیا تر است

زندگی مثل سیابازی است، آدم هر چقدر

دوستدارانش فراوان تر، خودش تنهاتر است

گاه می گویم که باید چشم هایم را ... ولی

هرچه محکم تر ببندم چشم، او پیداتر است

 

پانته‌آ صفایی

Sonnet 301

امروز اگر آمیزه‌ی تنهایی و دردند

یادت می آید،با تو چشمانم چه می کردند؟

در ذهن من منظومه ای در حال تشکیل است

سیاره های کوچکش دورِ تو می گردند

بی تو که خورشید تمام ماه ها هستی

شب های گرمِ نیمه‌ی مرداد هم سردند

مرداد گفتم..؟آه!..آری ماه خوبی بود!

ای کاش می شد روزهایش باز برگردند

اصلا نپرسیدی که شهریور چه با من کرد

شب های تاریکش به روز من چه آوردند

حالا مواظب باش چون پاییز هم گاهی

کاری ندارد برگ ها سبزند یا زردند

 

پانته آ صفائی

Sonnet 206

نـگــاهــت طـعــم بــاران هـای بـادآورده را دارد

که بعد از سالها بر سرزمینی خشک می بـارد

شبـیـه دارویـی که روی زخمی کهـنـه بگذارند

اگـرچـه حـرف هــایــت گـاه روحـم را می آزارد

ولی من بـاز هم مثل کویـر تشنـه ای هستم

که بی تاب است تا خود را به بارانِ تو بسپارد

ترک های دهان واکـرده در این خـاک بسیـارند

تویی، تا لطف خاصت دست بر زخم که بگذارد...!

تو هر ساعت به سمتی می روی، ای ابر! بیخود نیست

دلـم می لـرزد و دست چـپـم اینقـدر می خارد*

انـار نـوبـری! هـر مـیـهـمـانـی می رسـد از راه

تـو را می خـواهـد از ظـرف بـزرگ میـوه بردارد


پانته آ صفایی

Sonnet 138

نگـاه کن به غـزل های داغدیـده ی من!

به دخـتـران پریـشـان مو بـریـده ی مـن

کدام تـیـر تـو را عاقبـت نشانـه گرفـت؟

گوزن زخمی در بیـشه آرمیـده ی مـن!

کدام کوره؟کجای جهان در آتش سوخت؟

که نـرم شد دلِ فولادِ آب دیـده ی مـن

دلم گرفته ، دلم تنـگ توست ، باطل کن

طلسمِ این شبِ تاریک را سپیده ی من!

نمی رسد به سر شاخه دستِ من، تو خودت

بیفت در سبد ای میوه ی رسیده ی من!


پانته آ صفایی

Sonnet 133

نگـاهـم کرد...در شب های من خورشید روشن شد

صـدایـم زد... جـهـان تـکـرار رویــاهـای یـک زن شـد

طـنـیـن خـنـده هـایـش تـا دل یـخـچـال ها پـیـچـیـد

تـنـم لـرزیــد و بـرف شـانـه هـای کـوه بهـمـن شـد

تـنـم لرزیـد و برف از شانـه هایـم ریخـت...موهایـم

رهـا شد...بـاد آمد...دشت غرق عطر سوسن شد

نسیـمی مثـل دسـتـانـش شبی دور تـنـم پـیـچـیـد

بـرایــم ابــر پـیـراهـن ، بـرایــم خـاک دامـن شـد

رقـیـب تـک تـک زن هـای شهـرم کـرد ، کـاری کـرد

که بـا مـن بـهـتـریـن دوسـتـانـم نـیـز دشـمـن شـد

بـه مـن خـنـدیـد و گـلـدان های دور بـاغ گـل دادنـد

مرا بوسید و در شب های من خورشید روشن شد


پانته آ صفایی



* این چه زندگی ست

  که برای من درست کرده ای!؟

  به خودت نگاه کن!

  تو چرا این قدر زیبایی...!؟

  کامران رسول زاده


** اثبات بودنت

    کار سختی نیست،

    کافی ست

    اواخر همین شعر

    به جای نوشتن

    ببوسمت...

    کامران رسول زاده                                                                                           "د5"