در شهـر خـیـال تـو یـک کـولی شـب گردم
بی هرم هم آغوشی ، در گوشه ی خاموشی
از دیــدن داغ خــود ، از آیــنــه دلــســردم
هم پای دلی عاشق ، با تکیـه به احساسم
یک عمـر غلـط رفتـم ، یک عمـر خطـا کـردم
تحـویـل نمی گیـری دلبستـه ی خود را بـاز!
تا سوی کـه بـاز آیـم! تا سوی کـه بـرگـردم!
مرد من و امیدم؟! افسوس چه می دیدم...!
در پـای چنـیـن مـردی نـامـردم اگـر مـردم!
فریبا صفری نژاد
بـیـن دو راهی بـاز هـم ، گـمــراه و نـاچـارم مـکـن
هر حرف ناسنجـیـده را نشنـیـده می گیـرم ، بـزن
با حرف حرفی نیست نـه ، با چشـم انکـارم مـکن