دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 141

مـن همسفـر حسـرت ، هم طایـفـه ی دردم

در شهـر خـیـال تـو یـک کـولی شـب گردم

بی هرم هم آغوشی ، در گوشه ی خاموشی

از دیــدن داغ خــود ، از آیــنــه دلــســردم

هم پای دلی عاشق ، با تکیـه به احساسم

یک عمـر غلـط رفتـم ، یک عمـر خطـا کـردم

تحـویـل نمی گیـری دلبستـه ی خود را بـاز!

تا سوی کـه بـاز آیـم! تا سوی کـه بـرگـردم!

مرد من و امیدم؟! افسوس چه می دیدم...!

در پـای چنـیـن مـردی نـامـردم اگـر مـردم!


فریبا صفری نژاد



* بـایـد فرامـوشـت کـنـم یـا رو بـه آغـوشـت کـنـم ؟

  بـیـن دو راهی بـاز هـم ، گـمــراه و نـاچـارم مـکـن

  هر حرف ناسنجـیـده را نشنـیـده می گیـرم ، بـزن

  با حرف حرفی نیست نـه ، با چشـم انکـارم مـکن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد