دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 140

مــرا در راه آوردی و خـود از راه در رفـتـی

خبـر دادی بـیـا یـک روز اما بی خبـر رفـتـی

قـرار این بود با هم همسفـر باشیـم اما تـو

سفر کردی از این ویرانه و بی همسفر رفتی

نـدارد جام مـن گنجایـش دریـای عشقـت را

مـرا پر کردی و جوشیدی و یکبـاره سر رفتی

پـی سـیـرابـی از مـرداب جانـم آمـدی امـا

مرا در خویش خشکاندی و خود لب تشنه تر رفتی

بگو تا لااقل پشت سر تـو کاسه ی چشمم

بـریـزد آب بـا امـیـد بـرگـشـتـت اگـر رفـتـی؟!

 

فریبا صفری نژاد



* از من گذشته است که همبازی ات شوم

  دل خوش کنم به وعده ی دیـدار واپسـیـن

  دیگـر قـسـم مخـور که برایـت مهـم شـدم

  آورده ام بـه بـازی پـنـهــان تــو یـــقـــیـــن

 

  از همان اول میدانستم بازی ات گرفته

  دیگر مطمئن شدم هم قد من نیستی!

  همبازی دیگری پیدا کن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد