دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 142

آه از ایـن آه ، اگـر بــاز بـه جـایـی نـرسـد

این دل عـاشـق پـــرواز بـه جـایـی نـرسـد

در هـوای تـو کبوتـر شدنم، اوج خطـاسـت

آسمـانی که در آن، بـاز به جایـی نـرسـد!

بـارهـا سـوخـتـم و سـاخـتـم و دم نــزدم

تـا مـگـر آتــش ایـن راز بـه جـایـی نـرسـد

تـو بـه جادوی کدامیـن نـفـس آمیختـه ای

که به پـیـکـار تـو، اعجـاز به جایی نرسـد؟

بـیـن مـا روح خـزان فاصـله انداخته است

تـا بـهـار مـن و تــو بـاز بـه جایـی نـرسـد!

تـازه بـودم ، تــو ولـی زود تـمـامـم کـردی

تا من، این نقطه ی آغـاز، به جایی نرسد


فریبا صفری نژاد



* مـن و تـو نـقـطـه ی پـایـان قـدم هـای هـمـیـم

کسی از کوچـه ی بـن بـسـت به جایی نرسیـد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد