دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 139

دوبـاره دستـه گـلـی را بـه آب خواهم داد

به اشتـیـاق تـو ، با دل جـواب خواهم داد

دوبـاره بـستـر شـب را طـواف خواهم کرد

به لحظه های رسیـدن شتـاب خواهم داد

ستـاره ها همـه مـبـهـوت ، با تنی عریان

بیا که یک یک شان را عذاب خواهم داد !

به حرمـت همـه آن روزهـای دلـتـنـگی

به روح مـرده ی دل ، الـتـهـاب خواهم داد

غریـبـگی که نـدارد ، تــو یـار مـن هستـی

به دسـت سـرد رقـیـبـم نـقـاب خواهم داد

و خـاطـرات کـویـری بـی تــو بــودن را

به سِحـر ِ بـاور یک عشـق نـاب خواهم داد

مـن آمـدم کـه بـمـیـرم بـرای چشمـانــت

فقط به چشم تـو "یک" انتخاب خواهم داد!



* بگیر دست ِ مرا ، آشنای ِ درد ، بگیر!

  مگو چنین و چُنان ، دیر میشود گاهی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد