دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 25

من نمیخواهم بپندارم ، تو خوابی بوده ای

در گمانم آسمانم ، آفتابی بوده ای

تا که با طعم زلالت کام ذهنم تازه است

چون به خود گویم : تو رویای سرابی بوده ای ؟

تا نگارین است از تصویر هایت خاطرم ،

چون کنم باور که تو نقش بر آبی بوده ای ؟

مثل قصّه ، عینی و ملموس و جان داری ، تو کی ،

قصّه ای موهوم و بی جان از کتابی بوده ای ؟

دیگران هم بوده اند ، ای دوست ! در دیوان من

زان میان تنها تو امّا ، شعر نابی بوده ای

مثل لبخندی گریزان ، پیش روی دوربین

لحظه ای بر چهره ی اشکم ، نقابی بوده ای

جرعه ای جانانه ، با کیفیت خُم خانه ای

مایه ی یک عمر مستی را ، شرابی بوده ای

چون که می سنجم تو را با آن چه در من بوده است

خانه ای آباد در شهر خرابی بوده ای

در دل این کوه ــ این کوهی که نامش زندگی است

ناله هایم را ، طنینی باز تابی ، بوده ای

از تمام آن چه با معیار من سنجیدنی است

عشق من ! تنها ، تو دلخواه انتخابی بوده ای

تا که رمز عشق را از هر کسی پرسیده ام ،

هم تو در خورد سوال من جوابی بوده ای

 

حسین منزوی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد