دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 18

دوباره نیمه شب است و خودت که می دانی

من و خیال تو و این سکوت طولانی

گرفته جای سرانگشت مهربانت را

دو رود جاری اشک از نگاه بارانی

شب است و بغض من و وحشت از نیامدنت

هزار فکر محال و خیال شیطانی

که زیر گوش دلم هی مدام می خوانند

کسی گرفته دلت را... کسی که پنهانی...

کسی که زل زده ای جای من به چشمانش 

کسی که در شب چشمت گرفته مهمانی

گرفته دست تو را و گمان کنم داری

برای او غزل عاشقانه می خوانی

گمان کنم که به چشمش ستاره می بخشی...

که گرچه ماه منی، از شبم گریزانی...

خدا نکرده اگر عاشقش... زبانم لال!

مگر تو عاشق من...؟ هه... چه عشق ارزانی!

بدون تو چه کسی پس... مرا که بانویت ...

که حال و روز مرا... نه! تو هم نمی دانی...

خدا کند که همین لحظه پشت در باشی

نگو که پای دلش...نه! بگو نمی مانی!

شب است و مثل من از دست تو نمی گذرد

شبی که بی من و غم های من، تو خندانی


نیلوفر عاکفیان