دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 91

درد دارد اینکه ناچاری رهایش می کنی

دوستش با اینکه می داری رهایش می کنی !

یا نمی دانی کجاها کارتان خواهد کشید !

یا نمی خواهی ، به دشواری رهایش می کنی

هی می آیی از خودت می پرسی آیا خواب بود ؟

تا که بین ِ خواب و بیداری رهایش می کنی

شاعر ِ دیوانه بودن را برایت گفته ام ؟

از غزل سرشار ِ سرشاری ، رهایش می کنی

باورش سخت است اما زندگی یعنی همین

از جدایی بس که بیزاری رهایش می کنی !!

گاهی از قرص و دوا ، شلیک کردن بهتر است !

وقتی از چنگال ِ بیماری رهایش می کنی !!


مجید پارسا



* باید فراموشت کنم ، چندیست تمرین می کنم

  من می توانم! می شود! آرام تلقین می کنم

  حالم نه اصلا خوب نیست... تا بعد بهتر می شود...

  فکری برای این دل ِ آرام غمگین می کنم

  من می پذیرم رفته ای ، و بر نمی گردی همین!

  خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم

  کم کم ز یادم می روی این رسم روزگار است

  این جمله را با تلخی اش صد بار تضمین می کنم

  آریا قادری


** نیامدی و زمانش رسیده که بروم ...

    رضا احسان پور

Sonnet 87

دارم کلافه می شوم از این فشارها

هی پیچ و تاب می خورم و مثل ِ مارها ....

هی سرد می شود بدنم مثل ِ مرده ها

هی درد می کشم به توانِ هزارها

یک لحظه خوب هستم و یک هفته بی قرار

حالم نگفتنی شده مثل ِ خمارها

دارم تو را کنار ِ خودم کم می آورم

اصلا نمی خورَد به من اینگونه کارها !!

حتی به عکسهای ِ تو دشنام می دهم

آنهم کسی که خوابِ تو را دیده بارها !!

لعنت به خنده های ِ تو و گریه های ِ من

نفرین به وعده های ِ تو و این شعارها

دیگر کسی به داد ِ دل ِ من نمی رسد

بدجور خسته هستم از این انتظارها

اینست حال و روز ِ من از بعد ِ رفتنت

اینسـت آخـر عاقبـت ِ بیقـرارهـا


مجید پارسا



* این روزها

  آنقدر دلتنگم

  که قاب عکس تو را

  محکم تر از قبل به سینه ی دیوار می کوبم


  و آنکه هر روز

  خودش را با عکس هایت به دیوار می زند

  تنها با ترک هایی درمی افتد

  که خشم دلتنگی اش را پنهان نمی کنند

  منیره حسینی



** یک بـار نباشـد کـه نیـازرده‌ام از تـو

    در حیرتم از خود که چه خوش کرده‌ام از تو

    وحشی بافقی