دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 91

درد دارد اینکه ناچاری رهایش می کنی

دوستش با اینکه می داری رهایش می کنی !

یا نمی دانی کجاها کارتان خواهد کشید !

یا نمی خواهی ، به دشواری رهایش می کنی

هی می آیی از خودت می پرسی آیا خواب بود ؟

تا که بین ِ خواب و بیداری رهایش می کنی

شاعر ِ دیوانه بودن را برایت گفته ام ؟

از غزل سرشار ِ سرشاری ، رهایش می کنی

باورش سخت است اما زندگی یعنی همین

از جدایی بس که بیزاری رهایش می کنی !!

گاهی از قرص و دوا ، شلیک کردن بهتر است !

وقتی از چنگال ِ بیماری رهایش می کنی !!


مجید پارسا



* باید فراموشت کنم ، چندیست تمرین می کنم

  من می توانم! می شود! آرام تلقین می کنم

  حالم نه اصلا خوب نیست... تا بعد بهتر می شود...

  فکری برای این دل ِ آرام غمگین می کنم

  من می پذیرم رفته ای ، و بر نمی گردی همین!

  خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم

  کم کم ز یادم می روی این رسم روزگار است

  این جمله را با تلخی اش صد بار تضمین می کنم

  آریا قادری


** نیامدی و زمانش رسیده که بروم ...

    رضا احسان پور

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد