دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 313

پاییز می شوی و مرا زرد می کنی

از شاخه های تب زده ات طرد می کنی

پاییز می شوی و مرا برگ...برگ...برگ...

سرخط این حوادث ولگرد می کنی

تب می کنم از عشق تو و داغ می شوم

یخ می زنی ، دوباره مرا سرد می کنی!

دارم کبود می شوم از فرط دوریت...

از بس تمام ذهن مرا درد می کنی!

با این غروب کهنه به دردت نمی خورم

شب می شوی... به ماضی زردت نمی خورم

شب می شوی به عکس من هاشور می زنی

داری شدید توی دلم شور می زنی!

از بس تو را درون خودم بستری شدم ،

حس می کنم که مثل تو خاکستری شدم!

مجبورم اعتراف کنی عاشقم شدی!

من دلخوشم فقط به خیالات بیخودی!

اما تو می روی که بریزی به هم مرا!

دیدار آخر است... بیا دست کم مرا...

هی دور می شوی و مرا طرد می کنی

پاییز می شوی و مرا زرد می کنی

پاییز می شوم وَ فراموش می کنم

داری مرا بدون خودت مرد می کنی...

 

پرتو پاژنگ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد