دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 318

به دوشم می کشم اندوه صدها سال یک زن را

تو حق داری اگر دیگر نمیفهمی غم من را

پذیرفتم شکستم را شبیه آن هماوردی

که اجرا می کند با ناامیدی آخرین فن را

چگونه دست بر می داری از من شاه مغرورم؟

چگونه بی محافظ می گذاری خاک میهن را؟

تو آن کوهی که می گفتند بر قلبش نفوذی نیست

و من آن کاشفی که کشف کردم راه معدن را

و من آن کاشفی که خواستم تنها کست باشم

که تقسیمش نکردم روزهای با تو بودن را

اگر راهی شوم دیگر ندارم راه برگشتی

چگونه روح رفته باز هم صاحب شود تن را؟!

به دریاها نده این بار رودت را! چه خواهد شد؟

کمی خودخواه تر باش و تصاحب کن خودت من را

 

رویا باقری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد