تو حق داری اگر دیگر نمیفهمی غم من را
پذیرفتم شکستم را شبیه آن هماوردی
که اجرا می کند با ناامیدی آخرین فن را
چگونه دست بر می داری از من شاه مغرورم؟
چگونه بی محافظ می گذاری خاک میهن را؟
تو آن کوهی که می گفتند بر قلبش نفوذی نیست
و من آن کاشفی که کشف کردم راه معدن را
و من آن کاشفی که خواستم تنها کست باشم
که تقسیمش نکردم روزهای با تو بودن را
اگر راهی شوم دیگر ندارم راه برگشتی
چگونه روح رفته باز هم صاحب شود تن را؟!
به دریاها نده این بار رودت را! چه خواهد شد؟
کمی خودخواه تر باش و تصاحب کن خودت من را
رویا باقری