گاه در چشم خلایق رو سیاهی لازم است
زندگی شطرنج با خویش است ٬ تا کی فکر بُرد ؟
در میان صحنه گاهی اشتباهی لازم است
رشته ی بین من و « او » با گره کوتاه شد
معصیت آنقدرها بد نیست ٬ گاهی لازم است
هر که از دل پاکی ام دم زد مرا تنها گذاشت
آمدم حفظش کنم دیدم گناهی لازم است
بعد از این در راه عشقم هر گناهی می کنم
در پشیمان کردنم لطف الهی لازم است
ما صراط مستقیم بی تقاطع ساختیم
گفته « لا اکراه فی الدین » پس دو راهی لازم است
کاظم بهمنی
رو به روی چشم خود ، چشمی غزلخوان داشتم
حال اگرچه هیچ نذری عهده دار وصل نیست
یک زمان پیشامدی بودم که امکان داشتم
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر میشد ، قریب پنج دیوان داشتم
بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم ؟
ساده از " من بی تو میمیرم " گذشتی خوب من !
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم
لحظه ی تشییع من از دور بویت میرسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم
کاظم بهمنی
معنی کور شدن را گره ها میفهمند
سخت بالا بروی ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها میفهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها میفهمند
نه ! نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها میفهمند
کاظم بهمنی
"اگر میشد کمی پیشم بمانی ..." کار خود را کرد
شبی پای نگاهم بود و عمق چاه چشمانش
خطر کردم ... سقوط ناگهانی کار خود را کرد
به خود گفتم که در سرمای دل دلها نمی جوشد
طبیعت با بهاری ناگهانی کار خود را کرد
میان دستهایش فکر پرواز از سرم پر زد
پرستو بودم و بی آشیانی کار خود را کرد
قرار این شد که ما از "دوستت دارم" بپرهیزیم
قرار این شد ولی شور جوانی کار خود را کرد
زمان رفتنش ناگفته ها را از نگاهم خواند
پشیمان شد ... زبان بی زبانی کار خود را کرد
کاظم بهمنی