دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 192

به رنگ قالی پا خورده نخ نما شده ام

دگر به چشم تو بی رنگ و بی بها شده ام

در این هوای فراموش کاش میدیدی

چگونه منتظر موریانه ها شده ام

کجاست الفت آن دست های پینه زده؟

که هستی ام بدهد گر چه بوریا شده ام

مرا به خود مگذاری!که سال ها با هم

نشسته ایم و منت سخت مبتلا شده ام

منی که هر نخ من رشته ای ز فریاد است

به خاطر تو گره خورده بی صدا شده ام

مرا به چشمه جاری زندگی بسپار

که زیر پای سکون این چنین فنا شده ام


محمد علی بهمنی



آشفته نکن هم نفس آینه ی ما را

بر رُخ نکشان تلخی پیشینه ی ما را

چون سنگ نزن دست رد انگار نه انگار

عمری است که پُر کرده غمت سینه ی ما را

همسایه ی دیوار به دیوار دلِ ما

تا روز مکافات نکش کینه ی ما را

مهدی نژاد هاشمی

Sonnet 173

در همین حسـرت که یک شب را کـنـارت، مانده ام

در هـمـان پـس کـوچـه هـا در انـتـظـارت مـانـده ام

کوچه اما انـتـهـایـش بی کسی بـن بـسـت اوست

کـوچـه ای از بـی کـسـی را بـیــقــرارت مـانـده ام

مـثـل دردی مـبـهــم از بــیــدار بـودن خـسـتــه ام

در بـلـنــداهـای یــلــدا خـســتــه، زارت مـانـده ام

در همـان یـلـدا مـرا تـا صـبـح، دل زد فـال عـشـق

فـال آمـد خـسـتـه ای از ایـن کـه یـارت مـانـده ام

فـــال تـا آمـد مــرا گـفـتـی کـه دیـگــر، مــرده دل

وز همـان جـا تـا بـه امـشـب، داغـدارت مـانـده ام

خـوب می دانـم قـمـاری بـیـش ایـن دنـیــا نـبــود

مـن ولـی در حـسـرت بُـردی، خـمـارت مـانـده ام

سرد می آید به چشم مست من چشمـت و باز

از هـمـیـن یـلـدا به عـشـق آن بـهـارت مـانـده ام


مهدی نژاد هاشمی

Sonnet 171

مست ، هوشیار شدو پشت مرا خالی کرد

وقـت انـکـار شـد و پـشـت مـرا خـالـی کرد

هم قسم عقل و دلم بود که عاشق نشوم

دل گـرفـتــار شـد و پـشـت مـرا خـالـی کرد

بـر لـب ِ نـیـل رسـیـدم کـه عـصـایـم بشـود

مـعـجـزه مـار شـد و پـشـت مـرا خالـی کرد

مـثـل کـوهـی کـه نـلـرزد شـده بـودم اما...

کـوه آوار شـد و پـشـت مــرا خـالـی کـرد

هـرچـه فــریــاد زدم پـنـجــره ای بــاز نـشـد

آه  دیـــوار شـد و پـشـت مــرا خـالـی کـرد

همنـشـیـن دل ِ من شـب شده بـود و اما ..

صـبـح بـیـدار شد و پـشت مـرا خالـی کـرد

جز ضـرر از دل ِ نـازک نرسیـده است به من

وقـت ِ پـیـکـار شـد و پشـت مـرا خالی کـرد

صـلـواتـی بـفـرسـتـیـد کـه آرام شـوم

درد بـسـیــار شـد و پـشـت مـرا خالی کـرد

هرچه گفتم به دل ِ ساده ی خود آدم باش

نا بـه هـنـجـار شـد و پشت مـرا خالی کـرد

آخـرش سـر به زمـیـن کـوفـتـنـم عادت شد

عـشـق تـکـرار شـد و پشت مـرا خالی کرد


سید مهدی نژاد هاشمی

Sonnet 166

نقـابـت را زمـیـن بگـذار و اشکت را رها کن

تـمـام نـیـتـت را پـیـش چشـمـم بـرملا کن

نمی خواهم ببینم مهـر می ورزی دروغیـن

بـرو در خـلـوتـت تـنـهـا بـرای خـود دعـا کن

تــو از کـردار نـیـکــان نـیـز مـیـراثـی نـداری

بـرو فـکـری به حال این مصیبـت در خفا کن

دهانت را نمی بویم چو مسموم است شیطان

خـودت را بـا سـرشـت آدمــیــت آشـنـا کن

نمـک بر زخم می پاشی ترحم هیـچ داری!

همانگونه که خوش می آیدت آنگونه تا کن!

نه صبری مانده در این جسم بیمارم نه شوقی

بـرو دست از سرم بردار و اشکت را رها کن

تـرک دارم و حـیـرانـم نمی بـارم مـن ایـنـک

بــرو امـشـب مــرا از ابــر بـاران زا جـدا کـن


سید مهدی نژاد هاشمی

Sonnet 165

انـدیـشــه هـای لامـکـانـی فـرق دارد

عشـق مـنـی یا ایـن و آنـی فرق دارد

اصلن همینطوری بدون جنـگ و دعوا ..

پـشت منـی یا دیگرانـی فرق دارد...؟

من از کدامین دودمانم مشکلی نیست

تــو از کـدامـیـن دودمـانـی فـرق دارد...

.

.

بـعــد از تــو نـوع زنـدگـانــی فـرق دارد

یـک عـمـر را تـنـهــا بـمـانـی فـرق دارد

تا آنـطـرف تـر می نـشـیـنـی دور از من

حـال و هـوای مـیـهـمــانــی فــرق دارد

وقتی که می پایی مرا بی هیچ حسی

مـعـشـوقـه ی ابـروکـمـانـی فــرق دارد

دنیای نـامـردی است پلکـم می پـرد تا..

ایـن دوره رسـم مـهـربـانــی فــرق دارد

بالا بـگـیـر امشـب سـرت را پیش مردم

دور از نـگـاهـم خـوش زبـانـی فـرق دارد

از دست تـو پـیـرم چـه پـیـری در جوانی

صــدبــار مــردن نـاگـهـانــی فـــرق دارد

دل خـون تـر از مــاه و پـلـنــگ مـنـزویـم

ایـن را بــدانــی و نــدانــی فـــرق دارد

دیـوانــه ی پـشـت سـرت را بـار دیـگــر

از خـود بـرانـی یـا نـرانـی...فــرق دارد

مـجـبـورم آخر جمله ای سنگیـن بگویم

انــگــیــزه هـای مـهـربـانــی فـرق دارد

.

.

یـا نـه در این دوره زمانـه راست گفتنـد:

حـرمـت نـدارد نـانِ هـم سفـره شدن تا

نــرخ خـلائــق هــر زمــانــی فــرق دارد

بـاور نـکردم هـرچـه می گـفـتـنـد مـردم

یـوسـف فـروشـی در گـرانـی فـرق دارد

رویـای خـوبـی ساخـتـی انـگـار بی من

یــک زنــدگــی آنـچـنـانــی فــرق دارد

آسـایــش رگـهـای خـوابــم را پــرانــدی

هـمـسـایـگــی با دزد جـانـی فـرق دارد

بازیچه ی احساس بودن درد سختی ست

فـرسـودگــی بـا مـرگ آنـی فــرق دارد

عاشق شدن روی زمین حس غریبی ست

بـا عـشـق های آسـمـانــی فــرق دارد

حـالا بـــرو حـتــی نـگــاه آخـریــنـــت

تـا در پـی ســود و زیــانــی فــرق دارد

 

مهدی نژاد هاشمی



* معشوقه هایت را مثل کانال تلویزیون عوض می کنی

  و با افتخار می گویی که عشق برایت اینچنین است!

  و من می خندم به برنامه هایی که هیچ کدامشان به درد نمی خورند!

 

** بازیچه ی احساس بودن درد سختی است

    فـرســودگـی بـا مــرگ آنـی فــرق دارد...

 

***  یک پای ضمـــــایرم می لَنگـد

       مــــــــن

       تــــــــو

       ...

       به "او" ی لعنتی که می رسم

       میمــانم شخص چندم بوده ام ...

       محســـن کیوان

 

**** تو یه بازیچه میخوای

       من نشد یکی دیگه

       موندن و رفتن من

       فرقی هم داره مگه ...