دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 324

امشب غزل! مرا به هوایی دگر ببر

تا هر کجا که می بردت بال و پر ببر

تا ناکجا ببر که هنوزم نبرده ای

این بارم از زمین و زمان دورتر ببر

این جا برای گم شدن از خویش کوچک است

جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر

آرامشی دوباره مرا رنج می دهد

مگذار در عذابم و سوی خطر ببر

دارد دهان زخم دلم بسته می شود

بازش به میهمانی آن نیشتر ببر

خود را غزل! به بال تو دیگر سپرده ام

هرجا که دوست داری ام امشب ببر ببر

 

محمد علی بهمنی

Sonnet 192

به رنگ قالی پا خورده نخ نما شده ام

دگر به چشم تو بی رنگ و بی بها شده ام

در این هوای فراموش کاش میدیدی

چگونه منتظر موریانه ها شده ام

کجاست الفت آن دست های پینه زده؟

که هستی ام بدهد گر چه بوریا شده ام

مرا به خود مگذاری!که سال ها با هم

نشسته ایم و منت سخت مبتلا شده ام

منی که هر نخ من رشته ای ز فریاد است

به خاطر تو گره خورده بی صدا شده ام

مرا به چشمه جاری زندگی بسپار

که زیر پای سکون این چنین فنا شده ام


محمد علی بهمنی



آشفته نکن هم نفس آینه ی ما را

بر رُخ نکشان تلخی پیشینه ی ما را

چون سنگ نزن دست رد انگار نه انگار

عمری است که پُر کرده غمت سینه ی ما را

همسایه ی دیوار به دیوار دلِ ما

تا روز مکافات نکش کینه ی ما را

مهدی نژاد هاشمی

Sonnet 155

گـرچـه بـا ایـن شـیـوه جـای آشتـی نـگـذاشـتـی

دوسـتـت دارم به صلـح و جـنـگ و قـهـر و آشتـی

فـاصــلــه از هــر گــره کـوتــاه خـواهــد شـد اگــر

قـهــر هـم بـا تــو خـوش است امـا بـرای آشـتـی

با کـه خواهی باز کرد این در که بر من بستـه ای؟

بر که خواهی بست دل را ، چون ز من برداشتی؟

تـو همـان بـودی که می پنداشتم ، می خواستم

گـرچـه شـایـد مـن نـبـودم آن که می پـنـداشتـی

آه می بـخـشـی کـه چـنـدی در گـمـانـت داشـتـم

من نـبـودم آن که چـشـم دل بـه راهـش داشـتـی

مـن بــدم امـا تــو آری خـرمـنــت طـوفــان مــبــاد

کاشکـی زان بـاد بــدبــیــنـــی که در خود کاشتی

کـوه واری بــایــد اکـنــون بـوده بـاشـد در دلــت

بـس که غـم بـر رنـج و حسـرت بر ملال انباشتـی

بس که چشمـانـت فـریـبـت داد و ، وهـمـت راه زد

بـلـکـه گاهی چشمـه ای را هـم سـراب انگاشتـی

قبله دیگر کن ، گشایش شاید از این سوست:عشق!

ای که جـز نــفــرت نـمـاز دیـگــری نـگـذاشـتـی


حسین منزوی



* دلم شکسته است

  و هر چه می گردم

  تکه هایش جور نمی شود

  مگر می شود به یک عاشق

  وصله های ناجور چسباند؟

  منیره حسینی


** ببیـن به جز تـو که پامـال دره ات شده ام

    کـدام قـلـه نـشـیــن را نـکـرده ام پــامــال

    محمد علی بهمنی

Sonnet 145

هـزار درد مــرا عاشقـانــه درمــان بــاش

هــزار راه مــرا ، ای یـگـانـه پــایــان بــاش

بـرای آنـکـه نگـویـنـد جسـتـه ایـم و نـبـود

تـو آنکه جسته و پیداش کرده ام ، آن باش

دوباره زنده کن ، این خسته ی خزان زده را

حلول کن به تنم ، جان ببخش و جانان باش

کویــر تشـنـه ی عشقـم ، تـداوم عطشـم

دگـر بـس است ، ز بـاران مگوی ، بـاران باش

دوبـاره سبـز کن ، این شاخه ی خزان زده را

دوبـاره در تـن مـن ، روح نـوبـهـاران بـاش

بـدیـن صـدای حـزیـن ، ویـن نـوای آهـنـگـیـن

به باغ خسته ی عشقم ، هـزار دستان باش


محمد علی بهمنی

Sonnet 115

چـقـدر فـکـر کنـم کـه در انـتـظـار منی؟

دچارمـت،تـو هم این روزها دچار منی؟!

تمام حجم زمین،غرق در زمستان است

میـان این همـه سرمـا، شمـا بهـار منی

چقدر هی بنویسم که بی تو من هیچم

و بـیـن ایـن همـه آدم ، تـو اعـتـبـار منی

تـو مثـل ریـزش بـاران ، درون مـن جـاری

و مثـل صـاعـقـه ای در شـبـان تـار منی

تـمـام صـحـن دلـم زیـر و رو شـده بـا تـو

تـو مثـل حکـم شکسـتـن و انفجـار منی

و باز در برهوتی که خالی از عشق است

تـو عیـن رویـش عشقی و برگ و بار منی

قـبـول کـن کـه منـم لـیـلـی تـو ، تا وقتی

شـمـا شـبـیـه بـه مـجـنـون روزگـار ِ منی

و ساده تر که بگویم ، من از تو می پرسم

دچـارمـت، تـو هم این روزهـا دچـار منی؟!


زهرا پناهی



* با تو خوشبخت می شوم یک روز ، این تجسم برای من کافیست

  این که شـایـد تـو هم دچـار منی ، این تـوهّـم بـرای مـن کافیست

  بهار حق شناس


** آنسـان کـه می خواهـد دلـت بـا مـن بـگـو آری

    مـن دوست دارم حرف دل را بر زبـان ای دوست

    محمد علی بهمنی


*** دلم بهار می خواهد ،

      عاشقم شو ...

      کامران رسول زاده