دوسـتـت دارم به صلـح و جـنـگ و قـهـر و آشتـی
فـاصــلــه از هــر گــره کـوتــاه خـواهــد شـد اگــر
قـهــر هـم بـا تــو خـوش است امـا بـرای آشـتـی
با کـه خواهی باز کرد این در که بر من بستـه ای؟
بر که خواهی بست دل را ، چون ز من برداشتی؟
تـو همـان بـودی که می پنداشتم ، می خواستم
گـرچـه شـایـد مـن نـبـودم آن که می پـنـداشتـی
آه می بـخـشـی کـه چـنـدی در گـمـانـت داشـتـم
من نـبـودم آن که چـشـم دل بـه راهـش داشـتـی
مـن بــدم امـا تــو آری خـرمـنــت طـوفــان مــبــاد
کاشکـی زان بـاد بــدبــیــنـــی که در خود کاشتی
کـوه واری بــایــد اکـنــون بـوده بـاشـد در دلــت
بـس که غـم بـر رنـج و حسـرت بر ملال انباشتـی
بس که چشمـانـت فـریـبـت داد و ، وهـمـت راه زد
بـلـکـه گاهی چشمـه ای را هـم سـراب انگاشتـی
قبله دیگر کن ، گشایش شاید از این سوست:عشق!
ای که جـز نــفــرت نـمـاز دیـگــری نـگـذاشـتـی
حسین منزوی
و هر چه می گردم
تکه هایش جور نمی شود
مگر می شود به یک عاشق
وصله های ناجور چسباند؟
منیره حسینی
** ببیـن به جز تـو که پامـال دره ات شده ام
کـدام قـلـه نـشـیــن را نـکـرده ام پــامــال
محمد علی بهمنی