دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 166

نقـابـت را زمـیـن بگـذار و اشکت را رها کن

تـمـام نـیـتـت را پـیـش چشـمـم بـرملا کن

نمی خواهم ببینم مهـر می ورزی دروغیـن

بـرو در خـلـوتـت تـنـهـا بـرای خـود دعـا کن

تــو از کـردار نـیـکــان نـیـز مـیـراثـی نـداری

بـرو فـکـری به حال این مصیبـت در خفا کن

دهانت را نمی بویم چو مسموم است شیطان

خـودت را بـا سـرشـت آدمــیــت آشـنـا کن

نمـک بر زخم می پاشی ترحم هیـچ داری!

همانگونه که خوش می آیدت آنگونه تا کن!

نه صبری مانده در این جسم بیمارم نه شوقی

بـرو دست از سرم بردار و اشکت را رها کن

تـرک دارم و حـیـرانـم نمی بـارم مـن ایـنـک

بــرو امـشـب مــرا از ابــر بـاران زا جـدا کـن


سید مهدی نژاد هاشمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد