دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 154

بـرای بـسـتــن دل هـا طــنــاب لازم نـیـسـت

بـرای مــرگ قــنــاری شــتــاب لازم نـیـسـت

تـویی که خنجـر خشمـت همیشه عریـان است

بـرای کـشـتــن قـمـری نـقــاب لازم نـیـسـت

بـرای کــنــدن بــال نـحــیــف پــروانــه

شـکـنـجـه دادن و رنـج و عـذاب لازم نیـسـت

تـویی که دامـنـت از خـون لالـه رنـگـیـن است

بــرای رنــگ رخ تــو خـضــاب لازم نـیـســت

مــرا بــگــو کـه بـرای تــو می زنــم فــریـــاد

بــرای گــوش کــر تــو جــواب لازم نـیـســت



* من می نویسمت ، تـو مـرا طـرد می کنـی!

  مـصـداق ایـن غـزل کـه پُـر از درد می کنـی

  ای آشـنـاتـر از هـمـه و هـر چـه آشـنـا!

  گـلـپـونـه های عـشـق مـرا سـرد می کنی؟

  حسام الدین میرمعینی


** ایـن کـه امـروز بـا طـمـانـیـنـه ، از بغـل ، دسـت پـیـش آورده

    آذرخـش است و پـیـش رو داریـم فصل با پنـبـه سر بریـدن را

    راهله معماریان

Sonnet 153

کم داشتـم هـمـیـشـه تـو را ، باورت نشد

گفتـم: «خدا کنـد ...»، به خدا باورت نشد

می سوخت شمع و چشم تو حال غزل گرفت

امّـا حـکـایــت دل مـا بـاورت نـشـد

گفتـم: « تـرک جوانـه زده در گـلـوی مـن »

آن لـحـظـه های خـیـس دعا بـاورت نـشـد

مـن قطره قطره پشت سرت آب می شدم

هـر سطـر آه گـفـت: «بـیـا»، بـاورت نـشـد

دارم بـه حـال و روز خـودم فـکــر می کـنـم

شـک کـرده ام به خـود که چـرا باورت نشد

می خواستم کـنـار تـو باشم ، نـخـواستـی

کـم داشـتـم هـمـیـشـه تـو را ، باورت نشد


سید مهدی طباطبایی



* دنیای تـو شک است و من بیهوده می کوشم

  روزی مــرا بــاور کـنــی در ذهــن بــدبــیــنــت

Sonnet 152

مـنـتـظـر هستـم ! مـسـلـح کـن تـفـنـگ دیـگـری!

سـمـت مـن شلـیـک کـن حـالا فـشـنـگ دیـگـری!

پشت هر لبخنـدت اخمی تلـخ پنهـان گشته است!

غالـبـاً خفـتـه ست در هر صـلـح ؛ جـنـگ دیـگـری!

مـثـل یـک دیـوانــه دنـبـالــت بـه راه افـتــاده ام

سمـت مـن پـرتـاب کـن -از لـطـف- سنـگ دیگـری!

مـن بـمـانـم یـا کـه نـه ؟! تکـلـیـف را معـلـوم کـن!

نـیـسـت دیـگـر بـیـش از این وقـت درنـگ دیگـری!

عاقـبـت بـر پـایـه ی قـانـون جـنـگـل مـیـشـویـم –

تـو غـزال دیـگــری و مـن پـلـنــگ دیـگــری!

مـن کـه دنـبـال شـکـارت نـیـسـتـم آهـوی مـن!

آمــدم بـلـکـه نـیـفـتـی تــوی چـنــگ دیـگــری


اصغر عظیمی مهر



* این مطیع محض دست از پا خطا کی کرده است؟

  پس چرا بی هـیـچ جـرمی دستـگـیـرم می کنی؟

  اصغر عظیمی مهر

Sonnet 151

سهـم مـن از زمـانـه به جز تُنگِ تنـگ نیست

دنـیـا بـرای مـاهـی قـرمـز ، قـشـنـگ نیست

فهمیـده ام که ساحـل چشـمـان تـو بجـز ...

جایـی بـرای کشتـن ِ صـدهـا نـهـنـگ نیست

مـثـل گـلادیـاتــور ِ از پـیـش بـاخـتــه ...

حتـی قـمـار بـر سـر جـانـم قـشـنـگ نیست

سـنـگـی اسـت در نـگــاه تــو آمـاده و بـجـز

در انـتـظــار رد شـدن پـای لـنــگ نیست

بالا که می روی به من اینگونـه زل نـزن ...!

دنـیــا بـه غــیــر ِ بــازی الاکـلـنــگ نیست

نـبـضـم فـقـط بـرای تـو بی نـظـم می زنـد

گنجشـک را که طاقـت قلاب سنگ نیست

بنشیـن کـنـار مـن نفسی را که گفتـه اند :

در کـار خـیـر حاجـتِ قـدری درنـگ نیست...


سید مهدی نژاد هاشمی



* تـو می روی کـه بـمـانـد!؟ "بـرای خـلـوت مـن"

  تـو خامُشی که بخوانـد تـرانـه!؟ " بـعـد از تـو "

 

** بنشین کنار من... :

    هـزار صـبـح تـوانـسـتـی و نـخـواسـتـی امـا

    رسیدنـی ست شبـی که بخواهی و نتوانی