سـمـت مـن شلـیـک کـن حـالا فـشـنـگ دیـگـری!
پشت هر لبخنـدت اخمی تلـخ پنهـان گشته است!
غالـبـاً خفـتـه ست در هر صـلـح ؛ جـنـگ دیـگـری!
مـثـل یـک دیـوانــه دنـبـالــت بـه راه افـتــاده ام
سمـت مـن پـرتـاب کـن -از لـطـف- سنـگ دیگـری!
مـن بـمـانـم یـا کـه نـه ؟! تکـلـیـف را معـلـوم کـن!
نـیـسـت دیـگـر بـیـش از این وقـت درنـگ دیگـری!
عاقـبـت بـر پـایـه ی قـانـون جـنـگـل مـیـشـویـم –
تـو غـزال دیـگــری و مـن پـلـنــگ دیـگــری!
مـن کـه دنـبـال شـکـارت نـیـسـتـم آهـوی مـن!
آمــدم بـلـکـه نـیـفـتـی تــوی چـنــگ دیـگــری
اصغر عظیمی مهر
پس چرا بی هـیـچ جـرمی دستـگـیـرم می کنی؟
اصغر عظیمی مهر
با بـدی های تـو عـمـری ساختـم آخر چه شد ؟
حـکـم دل تـا لازمـت شـد ؛ مـن در آغـاز قـمـار -
بـرگ سـر را بـر زمـیــن انداختـم ! آخر چه شد؟
تـا قـراول ها بـه قـصــد ارزیــابـی آمـدنـد
پـرچـم تـسـلـیــم را افـراخـتــم ! آخر چه شد ؟
قیمت این «جان به در بردن» غـرورم بوده است!
بــاج را در مـوعـدش پـرداخـتــم آخر چه شد ؟
چون سواری که به چشمـش تیـر زهرآگین زدند
مثل کوران من به هر سو تاختم ! آخر چه شد ؟
گفته بودم سنگـری محکـم تر از تسلـیـم نیست !
من که قبل از جنگ خود را باختم؛ آخر چه شد ؟!
اصغر عظیمی مهر
هـر روز ،
نـرسیـدن به قـراری است که نداشتـه ام،
مـن
با تـو قـرار داشتـه ام ...
کامران رسول زاده
** دلم از تو پر است،
تو عاشقی سرت نمی شود،
بس که معشوقی و
دلم از تو پر است ...
کامران رسول زاده
*** رفتـی که مـن از غصه بمیـرم ، به جهنم
تـا روز و شـب آرام نـگـیـرم ، به جهـنـم
بی بال و پرم ، رفتن تو فاجعه ساز است
هر چند به دام تـو اسیـرم ، به جهنم ...
ندا تیگریس
ز ناخـدای غـزل هـای شاعـرانـه گذشت؟!!
به فصل سـرد و سیـاه فـراق عـادت کرد
از آفتـاب وجودت در این کرانـه گذشت؟
به آسمان سراسر ستاره دل خوش کرد
از التهاب نفس های عاشقانه گذشت؟!
به خواب پر زده از چشم عاشقان سوگند
نمی توان ز خیال تو خودسرانه گذشت
اگر چه عشق مرا هیچکس نخواهد داشت
ولی چه سود که باید از این فسانه گذشت...
سمانه گودرزی
پشت هر لبخندت
زخمی به دردهایم می زنی
و این که چه قدر دوستت دارم
هیچ فرقی برایت ندارد
و زنی که شکسته تر از قبل
دنبال تکه های بودنش در تو می گردد
چیزی به خرد شدنش نمانده است ...
منیره حسینی
** من بمانم یا که نه ؟! تکلیف را معلوم کن
نیست دیگر بیش از این وقت درنگ دیگری
اصغر عظیمی مهر
بنگر رسیده تا کجا از دست تو کارم
تو آن طرف تر ایستاده ساکت و ساده
من این طرف در دام تنهایی گرفتارم
امروز یا فرداست تا یاد عذابت را
با دستهای خسته ام در خاک بسپارم
حرفی بزن لیموی گس، چیزی بگو -آخر
تو می دهی با این سکوت تلخ آزارم
من می روم با کوله باری از غم و اندوه
تا سر به روی شانه ی تقدیر بگذارم
با اینهمه . . . با اینهمه . . . با اینهمه بگذار
من حرف آخر را بگویم "دوستت دارم"
حجت یحیوی
یا نیـــــــــــــا ... یا نــــــــرو ...
** نیمه جانم کرده ای در بازی جنگ و گریز
آخر از این نیمه جانم نیز سیرم می کنی
اصغر عظیمی مهر
*** از تنهایی ام نیست که تو را میخواهم
چون تـو را میخواهـم ، تـنــهایـم ...
این صندلیهای نشسته بر گل قالی
آن سوترک، ردی ز چشمان گذر کرده
این سو، من بیچاره ی مغرور پوشالی
از رفتنت شاید که یک ساعت گذشت، اما
شاید که یک ماه است و شاید هم شده سالی
من پر شدم از چشمهای سمّیت، یکبار
آن چشمها، آن وعده های ترد و تو خالی
لبهای تو با رفتنت حتی درون قاب
دیگر نمی پرسند از من حال و احوالی
از جمله ی من دوستت دارم، در این دفتر
من ماندم و آن سوی تو، مانده فقط دالی
یک جفت بال، اینجا، از آن پرواز جا مانده
من مرده ام، دیگر نمی خواهم پر و بالی
سارا پرتو
من که قبل از جنگ خود را باختم؛ آخر چه شد؟
اصغر عظیمی مهر