بـرای مــرگ قــنــاری شــتــاب لازم نـیـسـت
تـویی که خنجـر خشمـت همیشه عریـان است
بـرای کـشـتــن قـمـری نـقــاب لازم نـیـسـت
بـرای کــنــدن بــال نـحــیــف پــروانــه
شـکـنـجـه دادن و رنـج و عـذاب لازم نیـسـت
تـویی که دامـنـت از خـون لالـه رنـگـیـن است
بــرای رنــگ رخ تــو خـضــاب لازم نـیـســت
مــرا بــگــو کـه بـرای تــو می زنــم فــریـــاد
بــرای گــوش کــر تــو جــواب لازم نـیـســت
مـصـداق ایـن غـزل کـه پُـر از درد می کنـی
ای آشـنـاتـر از هـمـه و هـر چـه آشـنـا!
گـلـپـونـه های عـشـق مـرا سـرد می کنی؟
حسام الدین میرمعینی
** ایـن کـه امـروز بـا طـمـانـیـنـه ، از بغـل ، دسـت پـیـش آورده
آذرخـش است و پـیـش رو داریـم فصل با پنـبـه سر بریـدن را
راهله معماریان
تا عاشق و بیمارم و حیرانم نمی آیی
از عشوه های پیچ در پیچت مشخص بود
من تا خودم را... تا نمیرانم نمی آیی
تا می روم از خویش می آیی ولی افسوس
در انتظارت هر چه می مانم نمی آیی
آن سوی در، از بودنم در خانه میپرسی
میگویمت: آری ،بلی، جانم، نمی آیی
غافل شدم از خویش و رفتم تا تکاپویت
غفلت جوابم کرد، میدانم نمی آیی
می ترسم از نامهربانی های جان کاهت
دیگر نده وعده، نخندانم، نمی آیی
میبینم آن روز بزرگی را که نا غافل
میبینمت اما به چشمانم نمی آیی
راهله معماریان
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد
فاضل نظری