دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 154

بـرای بـسـتــن دل هـا طــنــاب لازم نـیـسـت

بـرای مــرگ قــنــاری شــتــاب لازم نـیـسـت

تـویی که خنجـر خشمـت همیشه عریـان است

بـرای کـشـتــن قـمـری نـقــاب لازم نـیـسـت

بـرای کــنــدن بــال نـحــیــف پــروانــه

شـکـنـجـه دادن و رنـج و عـذاب لازم نیـسـت

تـویی که دامـنـت از خـون لالـه رنـگـیـن است

بــرای رنــگ رخ تــو خـضــاب لازم نـیـســت

مــرا بــگــو کـه بـرای تــو می زنــم فــریـــاد

بــرای گــوش کــر تــو جــواب لازم نـیـســت



* من می نویسمت ، تـو مـرا طـرد می کنـی!

  مـصـداق ایـن غـزل کـه پُـر از درد می کنـی

  ای آشـنـاتـر از هـمـه و هـر چـه آشـنـا!

  گـلـپـونـه های عـشـق مـرا سـرد می کنی؟

  حسام الدین میرمعینی


** ایـن کـه امـروز بـا طـمـانـیـنـه ، از بغـل ، دسـت پـیـش آورده

    آذرخـش است و پـیـش رو داریـم فصل با پنـبـه سر بریـدن را

    راهله معماریان

Sonnet 55

فهمیده بودم تا غزلخوانم نمی آیی

تا عاشق و بیمارم و حیرانم نمی آیی

از عشوه های پیچ در پیچت مشخص بود

من تا خودم را... تا نمیرانم نمی آیی

تا می روم از خویش می آیی ولی افسوس

در انتظارت هر چه می مانم نمی آیی

آن سوی در، از بودنم در خانه میپرسی

میگویمت: آری ،بلی، جانم، نمی آیی

غافل شدم از خویش و رفتم تا تکاپویت

غفلت جوابم کرد، میدانم نمی آیی

می ترسم از نامهربانی های جان کاهت

دیگر نده وعده، نخندانم، نمی آیی

میبینم آن روز بزرگی را که نا غافل

میبینمت اما به چشمانم نمی آیی


راهله معماریان



* مگو شرط دوام دوستی دوری است ، باور کن

   همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد

  فاضل نظری