تا عاشق و بیمارم و حیرانم نمی آیی
از عشوه های پیچ در پیچت مشخص بود
من تا خودم را... تا نمیرانم نمی آیی
تا می روم از خویش می آیی ولی افسوس
در انتظارت هر چه می مانم نمی آیی
آن سوی در، از بودنم در خانه میپرسی
میگویمت: آری ،بلی، جانم، نمی آیی
غافل شدم از خویش و رفتم تا تکاپویت
غفلت جوابم کرد، میدانم نمی آیی
می ترسم از نامهربانی های جان کاهت
دیگر نده وعده، نخندانم، نمی آیی
میبینم آن روز بزرگی را که نا غافل
میبینمت اما به چشمانم نمی آیی
راهله معماریان
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد
فاضل نظری