دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 198

پشت روز روشنم ، شام سیاهی دیگر است

آنچه آن را کوه خواندم ، پرتگاهی دیگر است

شایـد از اول نـبـایـد عـاشـق هم می شدیم

این درست اما جدایی اشتبـاهی دیگر است

در شب تلخ جدایی عشـق را نـفـریـن مکـن

این قضاوت انتـقـام از بی گناهی دیگـر است

روزگـاری دل سـپـردن ها دلـیـل عـشـق بـود

اینـک اما دل بـریـدن ها گـواهـی دیگـر است

درد دل کردن برای چشم ظاهر بین خطاست

آنچه با آیـیـنـه خواهم گفت آهی دیگر است


فاضل نظری

Sonnet 150

دیـگـر تـلاش نـکـن بـه آنـجــا نمی رسی

رودی تـهـی شـدی که بـه دریــا نمی رسی

آخر چگونه تـکـیـه به عشـقـت دهـم که تــو

حـتـی حـسـاب فـاصـلــه هـا را نمی رسی

گـفـتـم که عـشـق آخـر دنیـاست ، صـبـر کن

یک دست بی صـداست،تـو تنهـا نمی رسی

از آن مـسـیـر جـاده بـه بـن بـســت می رود

نـفـریـن که نـه ، نمی کنـم ، امـا نمی رسی

تـنـهـا شدن عـذاب کـمـی نیـسـت مـرد مـن

هـرگــز نـگـــو بـه روز مــــبـــــادا نمی رسی

یـک روز می رسـد که تـو گـم می کنـی مـرا

در خــواب می روی و به رویــــا نـمـی رسـی

با این که دل شـکـسـتـه تر از هـر شبـم ولی

در این تـصـورم که "تـو فـردا نمی رسـی؟..."



* ای صـورت پـهـلـو بـه تـبـدّل زده! ای رنـگ

  من با تـو به دل یکدله کردن ، تو به نیرنـگ

  گـر شور به دریـا زدنـت نیسـت از ایـن پس

  بـیـهـوده نـکـوبـم سـر سـودا زده بـر سنـگ

  بـا مـن سـر پـیـمـانـت اگـر نـیـسـت نـیـایـم

  چون سایه به دنبـال تـو فرسنگ به فرسنگ...

  فاضل نظری


** انـقــدر مــرا بـا غـم دوریــــت نــیـــازار

    بـا پـای دلــم راه بــیــا قــدری و بـگــذار

    این قصه سرانجام خوشی داشته باشد

    شایـد که به آخر برسـد این غـم بـسیـار

  

*** گـر توانی که بجویی دلـم امـروز بجوی

      ورنه بسـیـار بجویـی و نـیـابـی بـازم ...

Sonnet 94

ای رفته کم کم از دل و جان، ناگهان بیا

مثـل خـدا بـه یـاد ستمدیــدگـان بیـا

قصد من از حیات، تماشای چشم توست

ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بیا

چشم حسود کور، سخن با کسی مگو

از من نشان بپـرس ولی بی نشـان بیا

ایـمـان خلـق و صبـر مرا امتحـان مکـن

بی آنکـه دلبــری کنی از ایـن و آن بیـا

قـلــب مــرا هـنــوز به یغـمـا نبـرده ای

ای راهـزن دوبــاره به ایـن کـاروان بیــا

 

فاضل نظری



* ای سفر کرده، دلم بی تو بفرسود ، بیا

   دیر گشت آمـدنـت ، دیر مکش ، زود بیا

   اوحدی

 

** بیا برگرد نزار دیر بشه خسته شم

    نزار قلبم بره جایی وابسته شم

    دله من تنگ شده باز بیا پیش من

    بیا بازم تو گوشم یه حرفی بزن

    مرتضی پاشایی

Sonnet 78

آن قدر مرا با غم دوریت نیازار

با پای دلم راه بیا قدری و بگذار،

این قصه سرانجام خوشی داشته باشد

شاید که به آخر برسد این غم بسیار

این فاصله تاب از من دیوانه گرفته

در حیرتم از این همه دلسنگی دیوار

هر روز منم بی تو و من بی تو ولاغیر

تکرار... و تکرار... و تکرار ... و تکرار...

من زنده به چشمان مسیحای تو هستم

من را به فراموشی این خاطره نسپار

کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد

با خلق نکرده ست ؛ نه چنگیز، نه تاتار!

ای شعر، چه می فهمی ازین حال خرابم؟

دست از سر این شاعر کم حوصله بردار

حق است اگر مرگ ِ من و عالم و آدم،

بگذار که یک بار بمیریم؛ نه صدبار!!!

تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم؛

یک دایره آن قدر بزرگ است که پرگار

اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:

من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار


رویا باقری



* یک عالمه راه آمده ام با تو و یک بار

  بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی ...

  مهدی فرجی


** با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

    حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

    فاضل نظری

Sonnet 76

میخواهمت میدانی اما باورت نیست

فکری به جز نامهربانی در سرت نیست

دیگر شدی هرچند ، امّا من همانم

آری همان شوری که دیگر در سرت نیست

من دوستت دارم تمام حرفم این است

حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست

ای کاش از آغاز با من گفته بودی

وقتی توان آمدن تا آخرت نیست


ناصر فیض



* هر که در عشق سر از قله برآرد هنر است

  هـمــه تـا دامــنــه ی کوه تـحمــل دارنـد

  مژگان عباسلو


** یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

    یا تنـگ در آغـوش بـگیـرم که بـمـیـرم

    فاضل نظری