رودی تـهـی شـدی که بـه دریــا نمی رسی
آخر چگونه تـکـیـه به عشـقـت دهـم که تــو
حـتـی حـسـاب فـاصـلــه هـا را نمی رسی
گـفـتـم که عـشـق آخـر دنیـاست ، صـبـر کن
یک دست بی صـداست،تـو تنهـا نمی رسی
از آن مـسـیـر جـاده بـه بـن بـســت می رود
نـفـریـن که نـه ، نمی کنـم ، امـا نمی رسی
تـنـهـا شدن عـذاب کـمـی نیـسـت مـرد مـن
هـرگــز نـگـــو بـه روز مــــبـــــادا نمی رسی
یـک روز می رسـد که تـو گـم می کنـی مـرا
در خــواب می روی و به رویــــا نـمـی رسـی
با این که دل شـکـسـتـه تر از هـر شبـم ولی
در این تـصـورم که "تـو فـردا نمی رسـی؟..."
من با تـو به دل یکدله کردن ، تو به نیرنـگ
گـر شور به دریـا زدنـت نیسـت از ایـن پس
بـیـهـوده نـکـوبـم سـر سـودا زده بـر سنـگ
بـا مـن سـر پـیـمـانـت اگـر نـیـسـت نـیـایـم
چون سایه به دنبـال تـو فرسنگ به فرسنگ...
فاضل نظری
** انـقــدر مــرا بـا غـم دوریــــت نــیـــازار
بـا پـای دلــم راه بــیــا قــدری و بـگــذار
این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شایـد که به آخر برسـد این غـم بـسیـار
*** گـر توانی که بجویی دلـم امـروز بجوی
ورنه بسـیـار بجویـی و نـیـابـی بـازم ...