دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 150

دیـگـر تـلاش نـکـن بـه آنـجــا نمی رسی

رودی تـهـی شـدی که بـه دریــا نمی رسی

آخر چگونه تـکـیـه به عشـقـت دهـم که تــو

حـتـی حـسـاب فـاصـلــه هـا را نمی رسی

گـفـتـم که عـشـق آخـر دنیـاست ، صـبـر کن

یک دست بی صـداست،تـو تنهـا نمی رسی

از آن مـسـیـر جـاده بـه بـن بـســت می رود

نـفـریـن که نـه ، نمی کنـم ، امـا نمی رسی

تـنـهـا شدن عـذاب کـمـی نیـسـت مـرد مـن

هـرگــز نـگـــو بـه روز مــــبـــــادا نمی رسی

یـک روز می رسـد که تـو گـم می کنـی مـرا

در خــواب می روی و به رویــــا نـمـی رسـی

با این که دل شـکـسـتـه تر از هـر شبـم ولی

در این تـصـورم که "تـو فـردا نمی رسـی؟..."



* ای صـورت پـهـلـو بـه تـبـدّل زده! ای رنـگ

  من با تـو به دل یکدله کردن ، تو به نیرنـگ

  گـر شور به دریـا زدنـت نیسـت از ایـن پس

  بـیـهـوده نـکـوبـم سـر سـودا زده بـر سنـگ

  بـا مـن سـر پـیـمـانـت اگـر نـیـسـت نـیـایـم

  چون سایه به دنبـال تـو فرسنگ به فرسنگ...

  فاضل نظری


** انـقــدر مــرا بـا غـم دوریــــت نــیـــازار

    بـا پـای دلــم راه بــیــا قــدری و بـگــذار

    این قصه سرانجام خوشی داشته باشد

    شایـد که به آخر برسـد این غـم بـسیـار

  

*** گـر توانی که بجویی دلـم امـروز بجوی

      ورنه بسـیـار بجویـی و نـیـابـی بـازم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد