و بـا نـگـاه غریـبـم هـنـوز مـسـئـلـه داری
عــزیـــز مـن مـگــر از خـانـدان ایــوبــی؟
برای گـوشـه گرفـتـن چه قدر حوصله داری
ولش کن آینه ات را ، به من نـگـاه کن ،آری
ببین از این تن خسته چه قدر فاصله داری؟
هـزار بـار گـشـودم سـر سخـن که بـگـویـم
«د... دوست ...» میل عجیبی به ختم غائله داری
و من دوبـاره برایت سپـیـد عـشـق سـرودم
هـزار مـثـنـوی از تـو ، و بـاز هـم گـلـه داری
سارا ناصر نصیر
کـجـای شـهــر غــزل را پـی ات قـدم بـزنـم
تــو را کـه پـیـلـه ی تـنـهــایـی غــزل بـودی
کـجــا بـیـابــمــت و گـرد خـویـشـتـن بـتـنـم
حـروف نــام تـــو را بـا کـدام خـنـجـر تــیــز
بـر اسـتـخـوان تــمــام درخـت هـا بـکـنـم
شبـیـه پـنـجـره ی سال خورده ای شـده ام
کـه از نـیـامـدنـت تـکـه تـکـه می شـکـنـم
چه قـدر مانـده از این رنج بی حساب و کتاب
چـه قـدر مـانـده از ایــام امـتـحـان شـدنــم
چه قـدر بی تـو مـرا لـحـظـه ها لگـد بکـنـنـد
چـه قـدر داغ تــو را حک کـنـنـد بـر بـدنـم
نـگـو نـیـامـدنـت رسـم قصـه هاست که مـن
نمی تـوانـم از ایـن عشـق کـهـنـه دل بـکـنـم
مگر نه این که همین عشق معجزه ست ،بیـا
بـیـا کـه بـاز بـه اعجـاز عـشـق شـک نـکـنـم...
سارا ناصر نصیر
جاده راه نمی آید !
" دل به دریا بزن ، برگرد "
ژوزف بینگلو
داری به دور محور خـود چرخ می زنی
« حس می کنم غریب ترین روح عالمم »
وقتی تو «هیـچ وقـت» فقط عاشق منی
یک لحظـه با خودت بنـشـیـن و مـرور کن
حس کن زنـی که در تـب و تـاب نمردنی
حالا دو چشم سرد و سیاه عاشقت شده ست
حـالا دو چـشـم بـا دو جـهـان نگفتـنـی
شب توی چشم های تو ، شب توی دست هات
شب توی پیـلـه ای که به دورم نمی تنی
آرام می نشـیـنـم و آرام می رود
حـل می شـوم دوبـاره در این گـوی روشنی
که ساخـتـه بـرای خـودش در خـیــال هاش
داری مـرا شـبـیـه به کـی نـقـش می زنی ؟
حس می کنم که هیچ کسم ، هیچ لحظه ام
شایـد همـان زنی که تـویی ، آن تـو که منی
حالا مـرا به حـال خـودم وا گـذاشـتـی
حال خودم ، نه... حال تو... نه، حال آن زنی ...
سارا ناصر نصیر
مـردان شاعـر پای صـدها زن که تا حالا ...
سارا ناصر نصیر