دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 147

کسی که بی تـو دلـش را به بـاد داده منـم

کـجـای شـهــر غــزل را پـی ات قـدم بـزنـم

تــو را کـه پـیـلـه ی تـنـهــایـی غــزل بـودی

کـجــا بـیـابــمــت و گـرد خـویـشـتـن بـتـنـم

حـروف نــام تـــو را بـا کـدام خـنـجـر تــیــز

بـر اسـتـخـوان تــمــام درخـت هـا بـکـنـم

شبـیـه پـنـجـره ی سال خورده ای شـده ام

کـه از نـیـامـدنـت تـکـه تـکـه می شـکـنـم

چه قـدر مانـده از این رنج بی حساب و کتاب

چـه قـدر مـانـده از ایــام امـتـحـان شـدنــم

چه قـدر بی تـو مـرا لـحـظـه ها لگـد بکـنـنـد

چـه قـدر داغ تــو را حک کـنـنـد بـر بـدنـم

نـگـو نـیـامـدنـت رسـم قصـه هاست که مـن

نمی تـوانـم از ایـن عشـق کـهـنـه دل بـکـنـم

مگر نه این که همین عشق معجزه ست ،بیـا

بـیـا کـه بـاز بـه اعجـاز عـشـق شـک نـکـنـم...


سارا ناصر نصیر



* اگر با آمدنت ...

  جاده راه نمی آید !

  " دل به دریا بزن ، برگرد "

  ژوزف بینگلو