دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 156

زخمی به من زدی که دلم خون چکان شده است

خون مـثـل آب از سـر زخـمـم روان شـده است

چون یــار تــازه ، گـرچـه هـواخـواه تـــوسـت جـان

چون خصم کهنه ، با تـو ، دلم سرگران شده است

بـیـهــوده نـیـسـت ، خـاطـر یـکــه شـنــاس مــن

بـا بــودن تــو ، مـلـتـفــت دیـگـران شـده اسـت

شش فصل قصـه ی مـن و تـو ، عشـق بود ، اگر

سـرسـام ، فصل هفـتـم این داستـان شده است

بـا مـا چـه رفـتـه اسـت کـه خـورشـیـد مـهـرمـان

در زیــر ابــرهـای کــدورت ، نــهــان شـده اسـت؟

بـا مـا چــه رفـتــه اسـت کـه نـاگــاه ، از دو سـو

گل گـفـتـن و شنیـدنـمان ، بی زبـان شده است؟

بـر مــا چـه آمــده اسـت ، کـه نــاگــاه جـامـمـان

جـای شـکـر دوبـاره پـر از شـوکــران شده است؟

چـیـزی کـه دوسـت خـواسـت نـدانـم چـرا نـشـد؟

دانم همان که دشمنمان خواست ، آن شده است

در چـلـه شـکـفـتــگی خـویــش ، بـاغـمـان

پـژمــرده ی طـلـسـم کـدامـیـن خــزان شده است

زخـمـی زدی عـمــیــق تـر از انــزوا ، بـه مـن

بـیـهـوده نـیـسـت "مـنـزوی" ات نـاتـوان شده است


حسین منزوی



* این دسـت آخـر است که مـن پـات مـانـده ام

  ایـن طــور پــای تــک تــک حــرفــات مـانـده ام ...

  نیلوفر عاکفبان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد