دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 143

بـی تـو دارد می رود از دسـت روح مـرده ام

بی قرارم ، ناامیدم ، خسته ام ، افسرده ام

دلخورم از خویش از احساس این دلبستـگی

بی کـلـیـد دلـگـشـایـی در دل سـرخـورده ام

داده ام از دست دستی را که برمی داشت گاه

بـار سـنـگـیــن غـمـی جـانـکـاه را از گـرده ام

با گـذشتـن از تـمـام آنچه بـود و آنچه نیسـت

شـک مـکـن از تـو خـودم را بـیـشـتـر آزرده ام

در قمـاری با دو سر حسرت به سختی باختـم

بـا دلـی غـرق شـکـسـتـن از غــرور ِ بـرده ام!


فریبا صفری نژاد

Sonnet 142

آه از ایـن آه ، اگـر بــاز بـه جـایـی نـرسـد

این دل عـاشـق پـــرواز بـه جـایـی نـرسـد

در هـوای تـو کبوتـر شدنم، اوج خطـاسـت

آسمـانی که در آن، بـاز به جایـی نـرسـد!

بـارهـا سـوخـتـم و سـاخـتـم و دم نــزدم

تـا مـگـر آتــش ایـن راز بـه جـایـی نـرسـد

تـو بـه جادوی کدامیـن نـفـس آمیختـه ای

که به پـیـکـار تـو، اعجـاز به جایی نرسـد؟

بـیـن مـا روح خـزان فاصـله انداخته است

تـا بـهـار مـن و تــو بـاز بـه جایـی نـرسـد!

تـازه بـودم ، تــو ولـی زود تـمـامـم کـردی

تا من، این نقطه ی آغـاز، به جایی نرسد


فریبا صفری نژاد



* مـن و تـو نـقـطـه ی پـایـان قـدم هـای هـمـیـم

کسی از کوچـه ی بـن بـسـت به جایی نرسیـد!

Sonnet 141

مـن همسفـر حسـرت ، هم طایـفـه ی دردم

در شهـر خـیـال تـو یـک کـولی شـب گردم

بی هرم هم آغوشی ، در گوشه ی خاموشی

از دیــدن داغ خــود ، از آیــنــه دلــســردم

هم پای دلی عاشق ، با تکیـه به احساسم

یک عمـر غلـط رفتـم ، یک عمـر خطـا کـردم

تحـویـل نمی گیـری دلبستـه ی خود را بـاز!

تا سوی کـه بـاز آیـم! تا سوی کـه بـرگـردم!

مرد من و امیدم؟! افسوس چه می دیدم...!

در پـای چنـیـن مـردی نـامـردم اگـر مـردم!


فریبا صفری نژاد



* بـایـد فرامـوشـت کـنـم یـا رو بـه آغـوشـت کـنـم ؟

  بـیـن دو راهی بـاز هـم ، گـمــراه و نـاچـارم مـکـن

  هر حرف ناسنجـیـده را نشنـیـده می گیـرم ، بـزن

  با حرف حرفی نیست نـه ، با چشـم انکـارم مـکن

Sonnet 140

مــرا در راه آوردی و خـود از راه در رفـتـی

خبـر دادی بـیـا یـک روز اما بی خبـر رفـتـی

قـرار این بود با هم همسفـر باشیـم اما تـو

سفر کردی از این ویرانه و بی همسفر رفتی

نـدارد جام مـن گنجایـش دریـای عشقـت را

مـرا پر کردی و جوشیدی و یکبـاره سر رفتی

پـی سـیـرابـی از مـرداب جانـم آمـدی امـا

مرا در خویش خشکاندی و خود لب تشنه تر رفتی

بگو تا لااقل پشت سر تـو کاسه ی چشمم

بـریـزد آب بـا امـیـد بـرگـشـتـت اگـر رفـتـی؟!

 

فریبا صفری نژاد



* از من گذشته است که همبازی ات شوم

  دل خوش کنم به وعده ی دیـدار واپسـیـن

  دیگـر قـسـم مخـور که برایـت مهـم شـدم

  آورده ام بـه بـازی پـنـهــان تــو یـــقـــیـــن

 

  از همان اول میدانستم بازی ات گرفته

  دیگر مطمئن شدم هم قد من نیستی!

  همبازی دیگری پیدا کن...

Sonnet 134

دوست دارم که در تـو شعر شوم، دوست دارم تـو دفترم باشی

شهـریـارم شـوی گـلـت بـاشـم ، یـا نـه اصـلا تـو اخـتـرم باشی

شهره ی شهرمان شوی در عشق ، مطلع نـاب هر غزل باشی

دوسـتـانـم اگـر چـه بـسـیـارنـد ، تــو ولـی یــار و یــاورم باشی

دوسـتـم داری و نمی گـویـی ، دوسـتـت دارم و نمی دانـی

دوستی نه ، زیاد جالب نیست ، دوست دارم که همسرم باشی

خسـتـگـی را بـگـیـرم از دنـیـات ، دائـمـا فـکـر شـادیـت بـاشـم

شانـه ات تـکـیـه گـاه مـن باشـد ، حس ِ گرمـای بـستـرم باشی

شـب بـیـایـم پرستشـت بکـنـم ، نـذر چشمـت کنـم غـزل هـا را

عـشـق اول نـبـودی امـا کـاش ، عـشـق مـوعـودِ آخـرم بـاشی

سخت تر می کشم به آغوشت ، عطر من می دود به تن پوشت

وقـت هـایـی کـه گـیـج ِ تـردیـدم ، دوسـت دارم تــو بـاورم باشی

زنـدگـی مـان شکـار فـرصـت هاست ، لـذت استـفـاده از لحـظـه

دوسـت دارم تــو را و می خـواهــم ، مـردِ فـردای بـهـتـرم باشی

مـایـلـی شـب که خانـه می آیـی ، هـمـه جـا رد بـودنـم باشـد؟

وااای فـک(ر) کن چقـدر میچسبـد ، تـوی دیوانـه شوهـرم باشی

 

ندا تیگریس



* هـمـیـن کـه آمـده ای تـا دل مـرا بـبــری

  که بی هـدف نشود روزهـای مـن سـپـری

  همـیـن کـه آمـده ای تـا نـشـانـیـم بـاشی

  که بـیـش از این نشوم گـم مـیـان در به دری

  همین که چشم تـو تنها بلای جان من است

  برای هر که به جز من همین که بی خطری!

  همیـن که شعـر مـن از تـو دوبـاره جـاری شد

  در این زمانه ی خشکی همین که این قَدَری!

  دگر بس است همین،بیش از این چه می خواهم؟

  بـمـان کـه بـا تــو مــرا نـیـسـت حـسـرت دگـری

  فریبا صفری نژاد

 

**