که آرزوی دلم ، عاشق تو بودن بود
قلم به دستم و در سینه کوهی از کلمات
ولی زبان سرودن همیشه الکن بود
تو آمدی که زبان کلام باز شود
تویی که هر نفست صد طلوع روشن بود
تویی که در پی تو شعر هم خودش آمد
و بخت رفته که گویی دوباره با من بود
اگر که خوش نسرودم گناه بی ذوقیست!
که هر چه در تو بباید به نحو احسن بود
فریبا صفری نژاد