نخواست او به مـن خستـه بی گمـان برسـد
شکنجه بیشتـر از این که پیـش چشم خودت
کسی که سهـم تـو باشد به دیگـران برسـد؟
چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمـر
بـه راحـتـی کـسـی از راه نـاگـهـان برسـد...
رهـا کـنـی ، بـرود ، از دلـت جـدا باشـد
به آنکه دوست ترش داشته... به آن برسـد
رهـا کـنـی بـرونـد و دو تـا پـرنـده شـونـد
خـبـر بـه دورتـریـن نـقـطـه ی جـهـان بـرسـد
گلایـه ای نـکنـی و بـغـض خویـش را بخـوری
که هـق هـق تـو مـبـادا به گوششـان برسـد
خدا کند که ... نه! نفرین نمی کنم که مـبـاد
بـه او کـه عـاشـق او بـوده ام زیـان بـرسـد
خـدا کـنـد فـقـط ایـن عـشـق از سـرم بـرود
خـدا کـنـد کـه فـقـط زود آن زمـان بـرسـد
نجمه زارع
...
از کـنـارت کـنـار خـواهـم رفـت ، تـا کـنـارت زنـی بـیـاسـایـد ...
عاطفه رنگ آمیز طوسی
تـیـری که بـر هـدف ننشـیـنـد رهـا کنـم
دوری کن از نگاه من این عشق مسری است
شـایـد تـو را بـه درد خودم مـبـتـلا کنـم
آغـوش توسـت،خانه ی موروثی ام ولی
کـو آن جسـارتـی که چنیـن ادعـا کنـم
هر چند ناشـیـانـه فقـط دست و پا زدم
می خواستم که در دل دریـا شنـا کنـم
می گیـرمـت نهنـگ مـن از دست آبـها
تـا بـرتـری بـه کـشـور صـیـاد هـا کنـم
اعظم سعادتمند
نـه... حاضـرم بـبـازم و مـال خـودم شـوی
مهدی فرجی