دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 124

خـبـر بـه دورتـریـن نـقـطـه ی جـهـان بـرسـد

نخواست او به مـن خستـه بی گمـان برسـد

شکنجه بیشتـر از این که پیـش چشم خودت

کسی که سهـم تـو باشد به دیگـران برسـد؟

چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمـر

بـه راحـتـی کـسـی از راه نـاگـهـان برسـد...

رهـا کـنـی ، بـرود ، از دلـت جـدا باشـد

به آنکه دوست ترش داشته... به آن برسـد

رهـا کـنـی بـرونـد و دو تـا پـرنـده شـونـد

خـبـر بـه دورتـریـن نـقـطـه ی جـهـان بـرسـد

گلایـه ای نـکنـی و بـغـض خویـش را بخـوری

که هـق هـق تـو مـبـادا به گوششـان برسـد

خدا کند که ... نه! نفرین نمی کنم که مـبـاد

بـه او کـه عـاشـق او بـوده ام زیـان بـرسـد

خـدا کـنـد فـقـط ایـن عـشـق از سـرم بـرود

خـدا کـنـد کـه فـقـط زود آن زمـان بـرسـد


نجمه زارع



* من کسی را به جای تـو هرگز ، تـو کسی را به جای من شاید!

   ...

  از کـنـارت کـنـار خـواهـم رفـت ، تـا کـنـارت زنـی بـیـاسـایـد ...

  عاطفه رنگ آمیز طوسی

Sonnet 115

عـمـری مـواظـبـم کـه مـبـادا خطـا کنـم

تـیـری که بـر هـدف ننشـیـنـد رهـا کنـم

دوری کن از نگاه من این عشق مسری است

شـایـد تـو را بـه درد خودم مـبـتـلا کنـم

آغـوش توسـت،خانه ی موروثی ام ولی

کـو آن جسـارتـی که چنیـن ادعـا کنـم

هر چند ناشـیـانـه فقـط دست و پا زدم

می خواستم که در دل دریـا شنـا کنـم

می گیـرمـت نهنـگ مـن از دست آبـها

تـا بـرتـری بـه کـشـور صـیـاد هـا کنـم


اعظم سعادتمند



* عاشق نمی شوی، سرِ این شرط بسته ام

  نـه... حاضـرم بـبـازم و مـال خـودم شـوی

  مهدی فرجی