دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 124

خـبـر بـه دورتـریـن نـقـطـه ی جـهـان بـرسـد

نخواست او به مـن خستـه بی گمـان برسـد

شکنجه بیشتـر از این که پیـش چشم خودت

کسی که سهـم تـو باشد به دیگـران برسـد؟

چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمـر

بـه راحـتـی کـسـی از راه نـاگـهـان برسـد...

رهـا کـنـی ، بـرود ، از دلـت جـدا باشـد

به آنکه دوست ترش داشته... به آن برسـد

رهـا کـنـی بـرونـد و دو تـا پـرنـده شـونـد

خـبـر بـه دورتـریـن نـقـطـه ی جـهـان بـرسـد

گلایـه ای نـکنـی و بـغـض خویـش را بخـوری

که هـق هـق تـو مـبـادا به گوششـان برسـد

خدا کند که ... نه! نفرین نمی کنم که مـبـاد

بـه او کـه عـاشـق او بـوده ام زیـان بـرسـد

خـدا کـنـد فـقـط ایـن عـشـق از سـرم بـرود

خـدا کـنـد کـه فـقـط زود آن زمـان بـرسـد


نجمه زارع



* من کسی را به جای تـو هرگز ، تـو کسی را به جای من شاید!

   ...

  از کـنـارت کـنـار خـواهـم رفـت ، تـا کـنـارت زنـی بـیـاسـایـد ...

  عاطفه رنگ آمیز طوسی

Sonnet 99

باشد غریبه باش و خودت را جدا بگیر

سرباز؟دل؟ نـه! زندگی ام را بیـا بگیر !

از این قمار مضحک بی وقت خسته ام

نم نم ببـار و تشنـگی ام را فـرا بگیـر

آیـیـنـه ای بـرای شکستـن نـداشتـم

این سنگ آخرست بزن! بی صدا بگیر -

از روح مـن تـلاطـم نـاگـاه عشـق را

آرامـش دو بـال مـرا از خـدا بگیـر

حالا دو هفته است فقط گریه می کنم

از کولیـان شهـر بـرایـم دعـا بگیـر!

من زیر شال ترمه، تنم غرق خون و شعر

پـیـراهـن سپـیـد بـپـوش و عـزا بگیـر!

 

عاطفه رنگ آمیز طوسی


* با من غریبه باش !

 

  حتی نگاه های مرا خواستی بکُش !

  بگذار تا بمیرد آن حس بی بدیل

  حسی که می رسد آخر خط به نقطه ات .

  رد شو

  بی آنکه مرا آشنا شوی ...

 

** نـذار پـایـان ایـن قصـه بشه آغـاز نابودیم

    غریبگی نکن با من ، من و تو آشنا بودیم 

    شاهین شاهین زاد