دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 30

می‌توانی که فریبم بدهی با نظری

پنجه‌انداخته‌ای سوی شکار دگری

آه! دیوانه آن لحظه ی چشمان توام

که پلنگانه به قربانی خود می‌نگری

آنچنان رد شو که آشفته کنی موی مرا

ای که آسوده دل از بیشه ی من می‌گذری

مرهمی‌بهتر از این نیست که زخمم بزنی

عشق، آماده بکن خنجر برنده تری

هیمه بر هیمه‌ ی این آتش سوزنده بریز

تا از آن جنگل انبوه نماند اثری

نکند بوی تو را باد به هر جا ببرد

خوش ندارم دل هر رهگذری را ببری

 

اعظم سعادتمند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد