دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 225

این،یک جنون منطقیست که می خواهمت هنوز

حسی به غیرِعاشقیست که می خواهمت هنوز

شاید فریب آینه ست که تکرارمی شود

این هم دروغ صادقیست که می خواهمت هنوز

تا مرز لمس جسم توست حضور کویریت

حتما دلت شقایقیست که می خواهمت هنوز

وقت گرفتن دلیست که از من ربوده ای

شوق قصاص سارقیست،که می خواهمت هنوز

هنگام انتخاب توست،اگرخواستی بمان

این آخرین دقایقیست که می خواهمت هنوز


افشین یداللهی

Sonnet 33

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند

در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

اول اگر چه با سخن از عشق آمده

آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند

وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد

آن دیگری همیشه به پیوست می رود

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ

بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست

تیریست بی نشانه که از شست می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند

اما مسیر جاده به بن بست می رود

 

افشین یداللهی