دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 275

به هر مصیبت و جان کندنی که سر می شد

دوباره گونه اش از دیدن تو تر می شد

زنی که آتش عشق تو در دلش می سوخت

و با نسیم نگاه تو شعله ور می شد

به دور ریخت شبی قرص های خوابی را

که رفته رفته بر این درد بی اثر می شد

همیشه مست و پریشان همیشه آخر خط

همیشه از همه جا راهی سفر می شد

نشد کنار تو باشد! چه تلخی محضی

نشد، نشد که بماند، ولی اگر می شد ...

خودش به فکر پریدن نبود از این بام

همان زنی که برای تو بال و پر می شد

«در»ی به روی غرورش، «در»ی به دلتنگی!

همیشه آخر هر قصه «در به در» می شد!


رویا باقری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد