نه ! عشق محض مرا قصه و فَسانه نگیر
به قهر ومهر خود ازجان من تقاص نخواه
اگر بناست نباشم ، بکش ! بهانه نگیر !
از اشتیاق تو جانم به لب رسید ، نکن...
گناه مرگِ مرا بیش از این به شانه نگیر
به برق عشوه ی سوزانِ خود به خِرمَن من
چون آذرخش نبار ، اینچنین زبانه نگیر
ستم که رسم و مرام تو نیست نوگل من !
جفا نکن به من ، الگو از این زمانه نگیر
تو و ستم ؟! به تو غیر از کرَم نمی آید
به خویش رحم کن این ژستِ ناشیانه نگیر
چقدر آتش ناز تو را به جان بخرم ؟!
شرر به شعر نزن ، شعله در ترانه نگیر
دل من این بلَمِ خسته در تملک توس
به قلب موج بزن ، جانب کرانه نگیر..
اگرچه سینه به شلّیکِ هر نگاه تو سوخت
گلایه نیست هدف ، جز مرا نشانه نگیر !
حمیدرضا حامدی
جدا شدیم به آسانی دو راه از هم!
بعید بود چنین دوری از من و تو بعید
شبیه فاصلهی آفتاب و ماه از هم
تو فکر می کنی از دشمنی چه کم دارد
بهانهگیری یاران نیمه راه از هم؟
به هم پناه میآورد روحمان یک روز
به کی بریم در این روزها پناه از هم؟
گذشت دورهی آه از زمانه گفتنها
چرا عزیز من! آه از زمانه؟ آه از هم!
جریمهی خودمان هیچ...جرم دیده چه بود؟
چگونه دل بکنند این دو بیگناه از هم؟
به شوق دیدن هم باز پلک میبندیم
سراغ اگرچه نگیریم هیچگاه از هم
چه کار عقل بداندیش را به جادهی عشق؟
خوشا جنون که ندانست راه و چاه از هم!
حمیدرضا حامدی
پابند عشق است و وفاداری نمی داند!
عمری تلف کردست با این رنج شیرینش
جز سوختن با ساختن کاری نمی داند
ایام دلتنگی از اندوهت نمی پرسد
غیر از سلامی سرد و تکراری نمی داند
می پژمرد چون گل نمی فهمد که بیهوده
جا می گذارد بر دلت خاری ....نمی داند
می خواهد از چشمت گریزاند نگاهش را
می خواهد ! اما خویشتن داری نمی داند
می سوزد از شوقت ولی از عشق می ترسد
این را که (اورا دوستش داری ) نمی داند؟
تب می کنی شاید به دیدارت بیاید او
می میری و ...تب را که بیماری نمی داند !
رو می کشی از روی او با آه های سرد
مفهوم و راز قهر اجباری.... نمی داند
از هر کسی بعد از تو می گیرد سراغت را
می سوزد و می سازد و یاری نمی داند
با این سکوتش داده آزارت ، ندانسته
قصد تو را از خویش آزاری ... نمی داند
هرگز نمی فهمد که با این طرز برخوردش
گم می شوی در حس بیزاری ...نمی داند
دست از سرش بردار او هرگز نمی فهمد
می داند و گیچ است و ....انگاری نمی داند
مرضیه اوجی
نخواستم که بفهمی چقدر بی رحمی
تمام عمر کنار تو عاشقت بودم
به این امید که بفهمی...، ولی نمیفهمی
مرضیه فرمانی
** سکوت ، حرف دلت نیست، خاطرت باشد
چرا ضمیر تو برعکس ظاهرت باشد ؟
بگو بگو که بدانم چه بر تو می گذرد
مخواه چشم من اینگونه ناظرت باشد
حمیدرضا حامدی
*** حرف هایم را نگرفتی هم نگرفتی
فقط دستانم را بگیر ...
آرش امینی
دلخوشی های من آه... از دست آسان رفته است
قلب من - این کودک شر- باز دلتنگت شده
زیر جلدش تا تو را دیده ست شیطان رفته است
در من آشوبی به پا کردی که بعد از رفتنت
آنچه عمری داشتم همراه طوفان رفته است
کام من تلخ است قدری شعر خوبم می کند
بی تو اما حیف دیگر آن غزلخوان رفته است
تا سراغت را گرفتم در جوابم گفته اند
چند سالی می شود از این خیابان رفته است
" من زنی در ابتدای فصل سردی دیگرم "
روح شعر از جان من با این زمستان رفته است
باد افتاده به جان باغ اما بعد تو
شور رقص از شاخ و برگ این درختان رفته است
*
چای را دم می کنم دلتنگی ام را تازه تر
تا به خود می آیم انگاری که مهمان رفته است
مرضیه فرمانی
تنها به این ( خبر ) تو بیا ( مبتدا ) بده
حمیدرضا حامدی