گفتم خدا کند که بمانی... خدا نکرد!
بعد از تو شهر در خفقانی عظیم مرد
بعد از تو هیچ پنجره ای چشم وا نکرد!
وقتی که خنده از لب ما دست می کشید،
گریه برای آمدنش پا به پا نکرد
آن روزها فرشته ی ما خواب مانده بود
شاید کسی برای من و تو دعا نکرد
حتی بهار سر زده از شهرمان گذشت
اما به خشکسالی مان اعتنا نکرد
هر چند تو بریدی از آن روزها، ولی
غم دست های کوچک من را رها نکرد
رویا باقری