دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 279

دستت مرا از این همه غربت رها نکرد

گفتم خدا کند که بمانی... خدا نکرد!

بعد از تو شهر در خفقانی عظیم مرد

بعد از تو هیچ پنجره ای چشم وا نکرد!

وقتی که خنده از لب ما دست می کشید،

گریه برای آمدنش پا به پا نکرد

آن روزها فرشته ی ما خواب مانده بود

شاید کسی برای من و تو دعا نکرد

حتی بهار سر زده از شهرمان گذشت

اما به خشکسالی مان اعتنا نکرد

هر چند تو بریدی از آن روزها، ولی

غم دست های کوچک من را رها نکرد

 

رویا باقری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد