دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 281

چرا اینقدر با من بی تفاوت می شوی گاهی؟

که من را با تمام عشق و احساسم نمیخواهی

میایی میروی بی هیچ حرفی پیش چشمانم

فقط می ماند از تو ردپای مبهم اهی

بیا " بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست"

بیا بنشین کنارم لحظه ی هر چند کوتاهی

تمام دلخوشی ام ماه هر شب نقره ریزت بود

چرا افتادم از حوض نگاهت مثل یک ماهی؟

تنم در زیر بهمن های چشمان تو جا مانده

دلم با پای عقلم هم ندارد حس همراهی

تو کم کم محو خواهی شد از این احساس سردرگم

شبیه جای خودکارم به روی دفتر کاهی

فقط این شعر می ماند میان بی کسی هایم

حسود جاده ای هستم که با تو می شود راهی

خلاصه میکنم در بیت اخر گریه هایم را

تو را یک عمر میخواهم ،مرا هرگز نمیخواهی

 

حمید رستگار

Sonnet 252

سر ساعت قرار بیقراری را نمیفهمی

دری وامانده و چشم انتظاری را نمیفهمی

شده یک ثانیه یک قرن بر تو بگذرد؟ هرگز

تو اصلن معنی لحظه شماری را نمیفهمی

هزارن حرف دارد خاطره با هر نگاه خود

سکوت عکس های یادگاری را نمی فهمی

سرم بر شانه ی دیوار مثل هر شب دیگر

دلیل گریه ی بی اختیاری را نمیفهمی

همیشه سنگ هستی شور دریا در تو پیدا نیست

صدای شر شر یک رود جاری را نمیفهمی

صدای "آی آدمها" میاید "یک نفر در آب.."

تو بر ساحل نشسته دست یاری را نمیفهمی

زمین خورده ترک برداشته دلتنگی محضم

هق و هق های یک بغض اناری را نمیفهمی

تمام روح و جانم درد دارد... درد یعنی چه؟!

به خود پیچیدن از یک زخم کاری را نمیفهمی

به خود یک بمب خاهم بست در پایان شعر اما

تو این بیت سراپا انفجاری را نمیفهمی


حمید رستگار