که من را با تمام عشق و احساسم نمیخواهی
میایی میروی بی هیچ حرفی پیش چشمانم
فقط می ماند از تو ردپای مبهم اهی
بیا " بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست"
بیا بنشین کنارم لحظه ی هر چند کوتاهی
تمام دلخوشی ام ماه هر شب نقره ریزت بود
چرا افتادم از حوض نگاهت مثل یک ماهی؟
تنم در زیر بهمن های چشمان تو جا مانده
دلم با پای عقلم هم ندارد حس همراهی
تو کم کم محو خواهی شد از این احساس سردرگم
شبیه جای خودکارم به روی دفتر کاهی
فقط این شعر می ماند میان بی کسی هایم
حسود جاده ای هستم که با تو می شود راهی
خلاصه میکنم در بیت اخر گریه هایم را
تو را یک عمر میخواهم ،مرا هرگز نمیخواهی
حمید رستگار