دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 42

نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جان هم!

اگرچه زهر می ریزیم توی استکان هم!

همه با یک زبان مشترک از درد می نالیم

ولی فرسنگ ها دوریم از لحن و زبان هم

هوای شام آخر دارم و بدجور دلتنگم

که گرد درد می پاشند مردم روی نان هم!

بلاتکلیف، پای تخته، فکر زنگ بی تفریح

فقط پاپوش می دوزیم برپای زیان هم!

قلم موهای خیس از خون به جای رنگ روغن را

چه آسان می کشیم این روزها بر آسمان هم

چه قانون عجیبی دارد این جنگ اساطیری

که شاد از مرگ سهرابیم بین هفت خوان هم

برادر خوانده ایم و دست هم را خوانده ایم انگار!

که گاهی می دهیم از دور دندانی نشان هم

سگ ولگرد هم گاهی -بلانسبت- شرف دارد

به ما که چشم می دوزیم سوی استخوان هم!

گرفته شهر رنگ گورهای دسته جمعی را

چنان ارواح، در حال عبوریم از میان هم!


امید صباغ نو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد