دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 254

بریز در رگ من کولی جنونت را

نفس بکش همه ی عقده ی درونت را

نفس بکش که تن کوه را بلرزانی

که انعکاس دهی روح بیستونت را

خود تو بود که پرواز را به من آموخت

دوباره اوج بده حس نیلگونت را

تو آبشار منی ! لحظه لحظه ات جاریست

بزن به همهمه ها برکه ی سکونت را

خدا که در صدد آفرینش ما بود

به رنگ خون من آغشته کرد خونت را

از این به بعد من و تو دچار هم هستیم

به دست خاطره بسپار تاکنونت را


سارا جلوداریان

Sonnet 117

دارم شروع می شوم از چشـم های تـو

جـریـان گرفـتـه است تـنـم ، زیـر پـای تـو

انـگـار در زمـیـن و زمـان ثـبـت می شـود

پـیـونــد دسـتـهای مـن و دسـتـهای تـو

چیزی نمانده است که با هم یکی شویم

چـیـزی نـمـانـده اسـت بـمـیـرم بـرای تـو

مـن شـاعـرم ولـی نـه بـه انـدازه ی تـو و

مـوسـیـقـی بـدون کـلام صـدای تـو

مـن شـاعـرم ولی به خدا ، کـم می آورم

در پـیـشـگـاه عـرصـه ی بـی انـتـهـای تـو

ای خـالـق سـپـیـدتـریـن حجلـه ی جهـان!

آغـشـتـه انـد خـون مـرا بـا حـنـای تـو

ای سـرزمـیـن مـادری رودخـانـه هـا

ای هر چه هست ، پهنه ی جغرافیای تـو

ایـن روزهـا عـزیـزتـریـن دوسـتـان مـن

بـو بـرده انـد حـال مـرا از هـوای تـو ...


سارا جلوداریان



* بـاز شـعـر می خـوانـم

  و چـه لـذتـی دارد

  ایـنـکـه،

  مخـاطـب خـاص تـمام اوج و فـرودهای صـدایم

  تـــویـــی ...