دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 247

شبیه برج میلادی غرورت از کران پیداست

وطول سایه های طعنه ات از آسمان پیداست

شبیه دود مسمومی که شهرم را بغل کرده

و سمّ این محبت بعد در بُعد زمان پیداست

شبیه وصله ناجور در چل تکه ی عمرم

تفاوت های ما از ظاهرت در عکسمان پیداست

شبیه مار معروفی و حوّا بودنم عادیست

گناه ناگزیری خوب من!تاوان آن پیداست

هبوط من سقوط خسته ی این ساده انگاریست

که عشق راستین از بوسه ها وطعمشان پیداست

توساقی بودی و من مست و مومن بر شرابی که...

ندیدم پشتِ بارت شیشهای شوکران پیداست

وحالا من کسی که سایه هم بر دوش او باری ست

وحالا تو غرورت از کران تا بیکران پیداست!

Sonnet 246

سال ها پیش ازین به من گفتی

که "مرا هیچ دوست می داری؟"

گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم

شاد و سرمست گفتمت "آری!"

باز دیروز جهد می کردی

که ز عهد قدیم یاد آرم.

سرد و بی اعتنا تو را گفتم

که "دگر دوستت نمی دارم!"

ذره های تنم فغان کردند

که، خدا را! دروغ می گوید

جز تو نامی ز کس نمی آرد

جز تو کامی ز کس نمی جوید.

تا گلویم رسید فریادی

کاین سخن در شمار باور نیست

جز تو، دانند عالمی که مرا

در دل و جان هوای دیگر نیست.

لیک خاموش ماندم و آرام:

ناله ها را شکسته در دل تنگ.

تا تپش های دل نهان ماند،

سینه ی خسته را فشرده به چنگ.

در نگاهم شکفته بود این راز

که "دلم کی ز مهر خالی بود؟"

لیک تا پوشم از تو، دیده ی من

برگلِ رنگ رنگِ قالی بود.

دوستت دارم و نمی گویم

تا غرورم کشد به بیماری!

زانکه می دانم این حقیقت را

که دگر دوستم... نمی داری..."


سیمین بهبهانی

Sonnet 245

اینجا کسی برای شما مدّتیست که ...

هی بیت های گمشده را مدّتیست که...

پیدا نمی کند و دلش شور می زند

شاید برای اینکه شما مدّتیست که...

روی نوار مغز کسی راه می روید

این روح سر به راه مرا مدّتیست که...

حال بدیست اینکه فقط چهره شما

هی حک شود و مثل دعا مدّتیست که...

گاهی امید و گاه کمی ترس خنده دار

گرمای دستهای خدا مدّتیست که...

آنقدر بی تفاوت و سردی که عاشقی

از یاد و خاطر و دل ما مدّتیست که...

بگذار جمله های بدِ نا تمام را ...

رک ! زیرخاک پای شما مدّتیست که...

له می شود تمام غزلها و شعرهام

آنتن نمی دهید صدا مدّ تیست که...

صد بار روبروی شما...حرفهای پرت

آقا! میان گمشده ها مدّتیست که...

دنبالتان ... همیشه همین دور مضحک و

من آزمون ، شما و خطا مدّتیست که ...

می خواستم خلاصه بگویم ولی نشد...

اینجا کسی برای شما مدّتیست که...


فاطمه شمس

Sonnet 244

امــروز تمـــــام باغ ها یخ زده است

هـــم مریــــم و هــم اقاقیــــا یخ زده است

هر پنـجره زمهریری از تنهائی ست

پـــرواز پـــرنده در هــــــوا یخ زده است

قنــــدیل نگاه ســـردمان می گـــوید

احســـاس میـــان ما دو تا یخ زده است

بوی خوش باران غــــزل هایم نیز

از ســـوز زمستانی مـــــا یخ زده است

تا عـــرش رسیده ناله ی نیمه شبم

شاید ... نکند گـوش خدا یخ زده است!


پریزاد برکه نور

Sonnet 243

دوبـاره ایـن مـنــم و حرفـهـای تـکــراری

و بـاز بــغــض غـزلـهــای کـوچـه بـازاری

دوبـاره زخـم دلــم وا شـده، گـلـویـم را

گرفتـه بغـض همین زخم کهنه ی کاری

هـنـوز مـنـتـظـرت مانده ام که شاید باز

از این غـرور عجـیـبـت تـو دست برداری

بـیـا دوبـاره به من زل بـزن نـگـاهـم کن

نـگـو کـه از مـن و از شعـرهام بـیـزاری

به فکـر کـال دلـم دوستـم چرا خنـدید؟

مگر تـو از همه ی مردها چه کم داری؟

برای من که مهـم نیست او چه میگوید

برای من مـهـم این است دوستـم داری

اگرچه با دل خود عهد کرده ای عمریست

که قـلـب کوچک این خـسـتـه را بیازاری

دوباره حرف من این است: آه...دلتـنـگـم

اگرچه خستـه ای از حـرفـهـای تـکـراری


زینب اکبری