دری وامانده و چشم انتظاری را نمیفهمی
شده یک ثانیه یک قرن بر تو بگذرد؟ هرگز
تو اصلن معنی لحظه شماری را نمیفهمی
هزارن حرف دارد خاطره با هر نگاه خود
سکوت عکس های یادگاری را نمی فهمی
سرم بر شانه ی دیوار مثل هر شب دیگر
دلیل گریه ی بی اختیاری را نمیفهمی
همیشه سنگ هستی شور دریا در تو پیدا نیست
صدای شر شر یک رود جاری را نمیفهمی
صدای "آی آدمها" میاید "یک نفر در آب.."
تو بر ساحل نشسته دست یاری را نمیفهمی
زمین خورده ترک برداشته دلتنگی محضم
هق و هق های یک بغض اناری را نمیفهمی
تمام روح و جانم درد دارد... درد یعنی چه؟!
به خود پیچیدن از یک زخم کاری را نمیفهمی
به خود یک بمب خاهم بست در پایان شعر اما
تو این بیت سراپا انفجاری را نمیفهمی
حمید رستگار
با زخمهای کهنه قلبم ــ بیگانه ای دیر آشنا باشم
می خواستم لیلا شوم با تو ــ مجنون صحرا گرد محبوبم
از عشق معنای دگر سازم ــ یک جور دیگر با شما باشم
خود را به هر در می زنم شاید ــ جایی برایم در دلت باشد
نفرین به تقدیری که می خواهد ــ از سرنوشت تو جدا باشم
تو عاشقی را یاد من دادی ــ تو خواستی دیوانه ات گردم
حالا رهایم کرده ای در شهر ــ تا همدم دیوانه ها باشم
لبریز مستی کن مرا ساقی ــ دیگر بجز با می دوامم نیست
تا بی خیال از درد های خویش ــ با چنگ و مطرب همنوا باشم
طوفان چشمم را امیدی نیست ــ دیگر به ساحلهای آرامش
تقدیر می خواهد که من تنها ــ کشتی غم را ناخدا باشم
گفتی خدا وقتی نمی خواهد ــ از دست من کاری نمی آید
رفتی که تا روز ابد من هم ــ رنجیده از دست خدا باشم
در جستجوی منظره هایی جدیدتر!
هرچند حس من به تو خیلی شدید بود
من می روم به دیدن حسی شدیدتر!
از توی خواب های تو هم می روم که باز
از این که هست پیش تو هم ناپدیدتر
ایمان می آورم به شیاطین مهربان
تو معتقد به ذات خدایی پلیدتر
هر لحظه ای که شعر مرا پلک می زنی
از چشم های قهوه ای ات نا امیدتر...
حدیث غلامی
من توی شعر های بلند تو نیستم!
من توی طعم چایی هل دار احمدت
حتی به قدر حبه قند تو نیستم!
حتی به قدر یک جوک " اس ام اسی" ی لوس
در حرف های چرت و چرند تو نیستم!
هرچند، من مسافر این جاده بوده ام
آن زن که رفت توی سمند تو نیستم
من در نگاه خیره مانکن پسند تو
آن قدر ساده ام که پسند تو نیستم!
تهران، هواش با نفست دود می شود
من در هوای مانده و گند تو نیستم!
حدیث غلامی
نه ، دیگر لحظه ای نزدیک یا دورت نمی آیم!
اگر تب می کنی تب کن ، بمیر این بار چون هرگز
پرستارت نخواهم شد ، به پاشورت نمی آیم
مرا عمری ندیدی در کنار خویش و بیش از این
به پیش چشم های تا ابد کورت نمی آیم
به شوق تو ، برای تو ، به سوی دست های تو
به هر عنوان ، به هر علت ، به هر صورت نمی آیم
چنان بیزارم از دیدارت آری ، تا به جایی که
اگر حتی بمیری بر سر گورت نمی آیم
فریبا صفری نژاد