دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 208

شبگرد شعرها تو که تردید میکنی

من را به عمق فاجعه تبعید میکنی

کوچه هزار بار ورق خورد و باز هم

غم را کنار پنجره تشدید میکنی

شلیک چشم های تو تیر خلاص بود

خودکامه حکم کردی و تائید میکنی؟!

من چندمین اسیر تو هستم که میکُشی؟

شاید دوباره خاطره تجدید میکنی

با طعنه های شور همین زخم کهنه را

تا روز مرگ آینه تمدید میکنی

این بیت آخر و من لابه لای شعر

زنجیر میشوم تو که تردید میکنی


رسول کامرانی


Sonnet 207

این قافیه به بغض غزل جا نمی شود

بغضی نشسته روی دلم پا نمی شود

درگیر می شوم که بگویم برای تو

گرچه به گفتنش دل من وا نمی شود

تا دست می برم به قلم گریه می کنم

دیگر قلم به یاد تو اغوا نمی شود

این درد جاری است به مرداب روح من

می ریزد و به وسعت دریا نمی شود

بر این سند دوباره بیاور بهانه ای

این غم به دست های تو امضا نمی شود

من داورم مگر ، که قضاوت کنم تو را

دیروز ما ، بهانه ی فردا نمی شود

در این غزل شکسته تو را خواستم ولی

نیلوفر حضور تو بودا نمی شود


مرضیه اوجی

Sonnet 206

نـگــاهــت طـعــم بــاران هـای بـادآورده را دارد

که بعد از سالها بر سرزمینی خشک می بـارد

شبـیـه دارویـی که روی زخمی کهـنـه بگذارند

اگـرچـه حـرف هــایــت گـاه روحـم را می آزارد

ولی من بـاز هم مثل کویـر تشنـه ای هستم

که بی تاب است تا خود را به بارانِ تو بسپارد

ترک های دهان واکـرده در این خـاک بسیـارند

تویی، تا لطف خاصت دست بر زخم که بگذارد...!

تو هر ساعت به سمتی می روی، ای ابر! بیخود نیست

دلـم می لـرزد و دست چـپـم اینقـدر می خارد*

انـار نـوبـری! هـر مـیـهـمـانـی می رسـد از راه

تـو را می خـواهـد از ظـرف بـزرگ میـوه بردارد


پانته آ صفایی

Sonnet 205

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟

شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می‌زند دلم به هوای غزل، ولی

گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را

چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم

آن برگ‌های سبز سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی‌جواب ماند

حال سؤال و حوصله‌‌ی قیل و قال کو؟


حسین منزوی

Sonnet 204

هم جـا برای اینکـه بـمـانـم نبـود و نیسـت

هم مـوقـع سفـر چـمـدانـم نبـود و نیسـت

پشت سرم شب سفـر آبـی نریـخـتـه انـد

یعنی که هـیـچ کـس نگرانـم نبود و نیست

رفـتـم و مـعـتـقـدم عشـق لقمـه ای است

که هـیـچ وقـت قـدر دهـانـم نبـود و نیـست

گـفـتـنـد آفـتـاب تــو در پـشـت ابـرهـاسـت

ابـری در آسـمــان جـهـانــم نـبـود و نیسـت

انـگــار هــیــچ وقــت بـه دنــیــا نـبــوده ام

در هـیـچ جـای شهـر نشانـم نبـود و نیست

در دفـتــر هـمـیـشــه نــو خــاطــرات مـن

چیـزی برای اینکـه بـخـوانـم نبـود و نیـست

قـصـدم نوشتـن غـزل است و نوشتـه هام

حتی شبـیـه آن به گـمـانـم نبـود و نیـست


صادق فغانی