دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 218

باید تو هم محکوم در خود سوختن باشی

یا مثل چایی که می افتد از دهن باشی

زخمی که من برداشتم فهمیدنش سخت است

سخت است حتی لحظه ای هم جای من باشی

توی دلم هر روز و هر شب رخت می شویند

باید برای درک این دلشوره زن باشی

در من دو روح بی قرار انگار در جنگ اند

سخت است با تنهایی ات در یک بدن باشی

در قاب آیینه خودت را گم کنی هر روز

در جالباسی هات دنبال کفن باشی

راهی برای صلح با دنیا نمی ماند

با مرگ وقتی گرم جنگی تن به تن باشی

...

مثل جذامی ها شدم، می رانی ام از خود

یک شب نشد با عشق در یک پیرهن باشم


لیلا عبدی

Sonnet 217

اولین اشتباه از من بود، کاش جبران ِ آخری باشد

جاده ها را هنوز می گردم، تا مگر راه دیگری باشد

من سَرَم را برات می دادم، تو دلت را به دیگری ... اما

از جدایی نگو، که می ترسم- گرچه این عشق سرسری باشد!

حال ات از من به هم ... نمی آییم، تو خودت گفتی ، آه می دانم

من به دردت نمی خورم اما کاش درمان بهتری باشد

مثل خورشیدِ ظهرِ پاییزی، پشت بغضی سیاه پنهانم

تا که این خنده های مصنوعی، روی لب های دختری باشد

دختری... که دلش نمی آید گونه ات را  ن ب و س د  و یک عمر

عقده هایی که در دلش دارد، قصه ی ابر پرپری باشد

جنگلی ها همیشه باران را اتفاقی قشنگ می دانند

بعدِ  شب گریه های من شاید جنگلی از صنوبری باشد...


مریم پیله ور

Sonnet 216

سوگنـد می خــورم که تـو صـــادق نبـوده ای

هـــــرگـــز به فـکــــر داغ شقــایـق نبـوده ای

یک بیــــــت از قـصـیـــــده باران نـخـوانـده ای

مست از شـــراب نـاب حقــــــایـق نبـوده ای

دلبستـه ی غـــروبی و در دست شب اسیـر

هـرگـــــز مـسـافــــر ره مشــــرق نـبـوده ای

یـک آیـه از صـحـیـفـه ی دل را نخـــوانـده ای

زیــــرا دچــــــار درد عـــــلایــــق نـبـــوده ای

آری تـــو مــرد راه نـبــودی بـه جـان عـشـق

سوگـنـد می خورم که تـو عاشق نـبـوده ای


پریزاد برکه نور

Sonnet 215

زیــــرپلــــک سیــــاه و بستـــــه شــــب، ماهتـــاب اتفــــــاق می افتـــــــــد

پشــت دیـــــوار های خسته شهــــر ، باز خـــــــواب اتفـــــاق می افتـــــد

آمــــدی ، گفتی و شنیدی و بــــعد ، ناگهــان رفتی وعجـب هـــــــم نیست

رفتــــــن ِ آمـــــدن ز روی هـــــــوس ، بـــا شتــــاب اتفـــــاق می افتــــــد

گفتـــه بــــــودی که بــا تـــو می مــــانم ، نشد این بــاورم که می دیـــــدم

رفتــــن ات از میــــان برکــه نور ، چــــــــــون حبــاب اتفــاق می افتــــد

"دوستم داری ؟" از تو پرسیدم ،"عاشق ات هستم !" این جـواب تو بود

نــــه ! مهـــم نیست ! اشتبـــــاهی گــاه ، در جـــواب اتفــاق می افتــــــد

فصـــل ، فصــل برودت دل هاست ، قصه ی عشق گــرم و طوفانی ست

قصـــــه ی عشــــق ها فقـــط، امـــروز ، در کتـــاب اتفـــاق می افتـــــــد

مـــن و تــو زود ِ زود فهمیــــدیم ، آنچـــه دیــدیم جـــز ســــرابی نیست

دیـــــر یـــا زود مــــرگ رســــوای ، ایـــن ســــراب اتفــــاق می افتــــد

تـــو که دل پیــش دیگری داری ،  با همان خاطـــرات او خــوش بـــاش

بـــاز فــــــردا بــــرای هــــــردوی مـــا ، آفتــــاب اتفـــــاق می افتـــــــد


پریزاد برکه نور

Sonnet 214

تو از دلتنگیِ شبهایِ آغوشم چه می دانی ؟

از آواری که بی تو ماندهِ بر دوشم! ، چه می دانی ؟

از اینکه گفته بودی - دوستم داری - ولی رفتی

از آهنگِ صدایِ مانده در گوشم چه می دانی ؟!!

هنوزم بوی آغوشِ تو را پیراهنم دارد

از اندوهی که من هر روز می پوشم چه می دانی ؟

ببین !! از عشق ناچارم ولی دلگیرم از دستت

از اینکه مثلِ سیر و سرکه می جوشم ، چه می دانی ؟

جوابم را بده - من یک تماس رفته از دستم -

و رنجِ یک شماره یِ فراموشم ! چه می دانی ؟

از اینکه رفته ای و هر چه می کوشم نمی فهمم

چرا رفتی !!! ؛از احساسات مغشوشم چه می دانی


هادی افروز