دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 173

در همین حسـرت که یک شب را کـنـارت، مانده ام

در هـمـان پـس کـوچـه هـا در انـتـظـارت مـانـده ام

کوچه اما انـتـهـایـش بی کسی بـن بـسـت اوست

کـوچـه ای از بـی کـسـی را بـیــقــرارت مـانـده ام

مـثـل دردی مـبـهــم از بــیــدار بـودن خـسـتــه ام

در بـلـنــداهـای یــلــدا خـســتــه، زارت مـانـده ام

در همـان یـلـدا مـرا تـا صـبـح، دل زد فـال عـشـق

فـال آمـد خـسـتـه ای از ایـن کـه یـارت مـانـده ام

فـــال تـا آمـد مــرا گـفـتـی کـه دیـگــر، مــرده دل

وز همـان جـا تـا بـه امـشـب، داغـدارت مـانـده ام

خـوب می دانـم قـمـاری بـیـش ایـن دنـیــا نـبــود

مـن ولـی در حـسـرت بُـردی، خـمـارت مـانـده ام

سرد می آید به چشم مست من چشمـت و باز

از هـمـیـن یـلـدا به عـشـق آن بـهـارت مـانـده ام


مهدی نژاد هاشمی

Sonnet 172

بی قـرارت هستـم امـا در کـنــارم نیستی

در کـنـارم نـیـسـتـی و بی قــرارم نیستی

بـارها گفـتـی ولی بـاور نـکـردم... زل بـزن

با نگاهت هم بگـو چشم انتظـارم نیستی

می‌روی؟ باشد! ولی اندازه‌ی یک استکان

می‌نشینی؟... می‌روم چایی بیارم... نیستی؟!...

مـثـل بـیـداریِ خـوابـالوده‌ی بی‌خوابی‌ام

لحظه‌ای تا چشم بر هم می‌گذارم نیستی

بـغـض روی بـغـض دارم ؛ آسمانی ابـری‌ام

شانه‌ی من! باز می‌خواهم ببارم... نیستی


رضا احسان‌پور

Sonnet 171

مست ، هوشیار شدو پشت مرا خالی کرد

وقـت انـکـار شـد و پـشـت مـرا خـالـی کرد

هم قسم عقل و دلم بود که عاشق نشوم

دل گـرفـتــار شـد و پـشـت مـرا خـالـی کرد

بـر لـب ِ نـیـل رسـیـدم کـه عـصـایـم بشـود

مـعـجـزه مـار شـد و پـشـت مـرا خالـی کرد

مـثـل کـوهـی کـه نـلـرزد شـده بـودم اما...

کـوه آوار شـد و پـشـت مــرا خـالـی کـرد

هـرچـه فــریــاد زدم پـنـجــره ای بــاز نـشـد

آه  دیـــوار شـد و پـشـت مــرا خـالـی کـرد

همنـشـیـن دل ِ من شـب شده بـود و اما ..

صـبـح بـیـدار شد و پـشت مـرا خالـی کـرد

جز ضـرر از دل ِ نـازک نرسیـده است به من

وقـت ِ پـیـکـار شـد و پشـت مـرا خالی کـرد

صـلـواتـی بـفـرسـتـیـد کـه آرام شـوم

درد بـسـیــار شـد و پـشـت مـرا خالی کـرد

هرچه گفتم به دل ِ ساده ی خود آدم باش

نا بـه هـنـجـار شـد و پشت مـرا خالی کـرد

آخـرش سـر به زمـیـن کـوفـتـنـم عادت شد

عـشـق تـکـرار شـد و پشت مـرا خالی کرد


سید مهدی نژاد هاشمی

Sonnet 170

از فـکـر مـن بـگــذر ، خـیــالــت تـخـت باشـد

"من" می تواند بی تـو هم خوشبخت باشـد

ایـن مــن کـه بـا هـر ضـربـه ای از پـا در آمـد

تـصمـیـم دارد بعـد از ایـن سر سخـت باشـد

تـصـمـیـم دارد بـا خـودش ، بـا کــم بـســازد

تـصـمـیـم دارد هـم بـسـوزد هـم بـســازد

هـرچـنـد دشـوار اسـت بـایـد پـا بـگـیــرم

تـا انـتـقـامـم را از ایـن دنــیــا بـگــیـــرم

مـن خـسـتـه ام دیـوانـه ام آزار کافـی ست

راهـی نـدارم پـیــش رو دیــوار کـافـی سـت

جـز دردهـا سـهـمــم نـبــود از بـا تــو بــودن

لطـفـا بـرو دست از سرم بـردار کافـی ست

لـج می کـنـد جسمـت بگویـد زنـده هستی

وقـتـی بـرایـم مـرده ای انـکـار کـافـی سـت

مـن خـسـتـه ام دیـوانـه ام دلـگـیـرم از تــو

خـود را هـمـیـن امـروز پس می گـیـرم از تـو

از فـکـر مـن بـگــذر خـیـالــت تـخــت بـاشـد

"من" می تواند بی تـو هم خوشبخت باشد


الهام دیداریان