دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 325

من ابـر پـربـارانـم اما وقت بارش نیست

بغضـم! ولی ترجیـح دادم در گلو باشم

ترسیـده ام یک عمر از رویای بعد از تـو

باید ولی با ترس هایم روبـرو باشم

از رفتنت ترسیدم و فصل زمستان شد

من از تمام روزهای گرم، دلسردم

ترسیدم و دل کندم از این عشق ، قبل از تو

تابوده من از ترس مردن خودکشی کردم!

من گفته بودم کوهم اما کوه ها را هم

یک بغض گاهی می شود از هم بپاشاند

دنیا برای عشق جای کوچکی بوده

با رفتنت شاید به من این را بفهماند

من خسته ام از اینکه دستان شفابخشت

تنها برایم دست های بسته ای بودند!

حالا نه اما می رسد روزی که می فهمی

مرداب ها یک روز رود خسته ای بودند

با زخم هایت بر تنم می میرم اما باز

از تـو کسی این ظلم را بـاور نخواهد کرد

در من پس از تو جا برای زخم خوردن نیست!

حال مرا چیزی از این بدتر نخواهد کرد

صیاد من! دارد به آخر می رسد قصه...

دیگر عقاب سرکش خود را نخواهی دید

غم هست باران هست یادت هست زخمت هست

دیگر تو این دیوانه را تنها نخواهی دید

آنقدر ماندن را برایش تلخ کردی که

رفتن شده حالا دلیل شادی اش امروز

یک روز دلتنگ قفس جان می دهد اما

هرکس که خوشحال است از آزادی اش امروز

 

رویا باقری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد