دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 219

وســرنوشت غم انگـیزتر از ایـن ها بود

ســـکوت تــلخ تو پـایــان راه دنـــیا بود

هـمین که فـاصله افتاد بین دل هامان...

سرت مـیان شــــغـالان کوچه دعوا بود

نگاه فاجــعه بارت مرا به دار آویــخت

که رفتنی شده بودی وَغُصه این جا بود

تمــام مردم شــهرت به حـال من مـردند

ولی به چـشم تو این غم بـدون مـعنا بود

به چشم من سرطان حالت عجیبی داشت

رفـیـق بد پُکِ سیگار، ژرف و زیبا بود

که انـــتهــای خـیـالســت دود سـیــگارم

که ابتــدای تبــاهی شــــروع فــردا بود

جــنون برای دلم نقشه های تلخی داشت

درون فلــسفه اش رنــگ مـرگ پیدا بود

خیال بد قِلِقت خود کشی به من آمــوخت

غمـــت برای برانـــدازی ام مـــهیا بود

جنـــونِ خلوت من ،تــیغ را بزن؛ دیگر

که عــقل باز به فــکر کــمی مدارا بود

خدای شعر بـبخش این گناه آخر را

که سرنوشــت غم انگیزتراز اینها بود


علی توکلی