بیچاره ی دو چشم سیاهش شوم، نشد
می خواستم که در دل شب ها ستاره ای
چرخان به گرد صورت ماهـش شوم، نشـد
می خواستم که وقت هم آغوش او شدن
حتی فـدای حـس گنـاهش شـوم، نشـد
می خواستم دریچه ی پـژواک خنـده اش
یـا آیـنـه ی مقـابـل آهـش شـوم، نشـد
گفتم به خود که همـدم تنهایی اش شوم
بی چشمداشت،پشت و پناهش شوم، نشد
می خواستـم که حادثـه بـاشـم بـرای او
شیرین و تلخ قصه ی راهش شوم، نشد
می خواستـم به شیوه ی ایـثـار و معجـزه
قبـلـه برای قـلـب و نگـاهش شـوم، نشـد
گفتم به خود "همیشه" ی او می شوم ولی
حتی نشد که "گاه به گاهش" شوم، نشد!
دیگر از تیشه ی فرهاد بـدم می آید ... !!!
** تو نمیخواهی عزیزت بشوم زور که نیست ...
یا نگاهم بکند چشم تو...مجبور که نیست ...
دو چشم آینه ابری.....تو اوج دلسنگی -
و من که واژه ی شعری سرودنی بودم،
سکوت صامت وزنم:صدای بی رنگی!
تو فصل زرد فریبی درخت پژمرده
که شاخه شاخه مسیری به سیب و نیرنگی
همیشه پاسخ سردی به دست من دادی
منی که جاده ی عشقم، تویی که می لنگی
و مانده ام که چطور از خودت نمی رنجی؟!
برای شعر و غزل، عشق و عاشقی، ننگی
پگاه ؟؟؟
بی هوا بگو : دوستت داشتم...!
و تا برمی گردم...
لا به لای جمعیت گُم شده باش !!
** سنگ شده ام
و برای تراشیدن شاعری از سنگ هم
مرد میدان نیستی
سنگ شده ام
و کلاغ ها
هر بلایی که خواستند بر سرم بیاورند
اگر قلب این مجسمه یک بار دیگر بتپد
لیلا کردبچه
چقدر خوب که دیگر مرا نخواهی دید
برو که پشت سرت ردِّ پا نخواهی دید
بزن به نیل تنت را! زمان معجزه نیست
که بعد ازاین اثری از عصا نخواهی دید
تو در "گذشته" ای و من چقدر بی "حالم"
نقاط مشترکی بین ما نخواهی دید
سوای خاطره هامان،سوای دلتنگی-
تو روی آنچه گذشت ست را نخواهی دید
هنوز توی سرم فکرهای ناجور است
میان سیل غزل ناخدا نخواهی دید!
مسیر پر زدنت را به گریه شستم من
بــــرو! که پشت سرت ردِّ پا نخواهی دید
نرگس شمس
دل ز تو کندم ، برو، یک حس بی معنا شدی
؟؟؟
داری به چالش می کشی لبخندهایم را
نوشیده ای جان مرا در جمله هایی تلخ
با نقطه می بندی دهان ماجرایم را
یک زن درونم مرده، مدتهاست، می فهمی؟
بیخود تقلا می کنی تا های هایم را...
دم می کشد هر عصر در من زهر چشمانت
هم می زنم با خستگی فنجان چایم را
باید گذشت از ادحام فکر درگیرت
تا احتمالا عابری یک روز جایم را...
با خاطراتم هم نمی سازی، یقین دارم!
هی با لگد هر روز کفش تا به تایم را...
???
مهرش از روی ریا بود و نمیدانستیم
قصهی آمدن من به سر کوی شما
قصهی شاه و گدا بود و نمیدانستیم
تیشه را کوبیده بودم بر دل مغرور خویش
آب در هاون ما بود و نمیدانستیم
شعله عشق است و تویی شمع و منم پروانه
شعله از شمع جدا بود و نمیدانستیم
شعلهی آتش غم در دل تو پا نگرفت
دلت از عشق رها بود و نمیدانستیم
در غم عشق نبودیّ و محبت کردی
این هم از لطف شما بود و نمیدانستیم
من نکردم گله از عهد و وفاداری تو
عهد ما عهد جفا بود و نمیدانستیم
رنج بی عشقی و تنهایی و بی مهری یار
همه تقدیر خدا بود و نمی دانستیم